شیدا شادخو
شیدا در ۱۷ خرداد ۱۳۵۷ در تهران و در خانوادهای فرهنگی متولد شد. فرزند دوم خانواده بود و دو خواهرش همچنان دلتنگ او هستند. کودکی صبورو آرام با شیطنتهایی که هر از گاه از او سر میزد.
شیدا دانشآموز کوشا و درسخوانی بود. در دبیرستان تصمیم گرفت در رشتهی تجربی درس بخواند. علاقمند بود در رشتهی دندانپزشکی ادامهی تحصیل دهد. فرصت تحصیل در پزشکی هم داشت اما تصمیم گرفت در دانشگاه شهید بهشتی که مورد علاقه اش بود، رشته شیمی را تمام کند. دختری علاقمند به شعر و ادبیات که سالها بعد در دفتر خاطراتش این طور مینویسد:
شاید آن روزی که فروغ نوشت: “این منم، زنی تنها در آستانه فصلی سرد” حسی شبیه امروز من داشت… شاید تنهایی را با تک تک پرزهای چشایی اش مزه مزه کرده بود! شاید سکوت مرموز تنهایی گوشش را کر کرده بود! شاید به شوق دیدن یک نگاه، چشم به آینه دوخته بود! شاید برف تنهایی، ظهر تابستانش را یخبندان کرده بود! شاید فروغ هم دل به سایه ای بسته بود… سایه ،در عین “بودن” نیست… شاید، شاید امروز من همانم که فروغ یکبار تجربه کرد…
پس از فارغ التحصیلی در لابراتور داروسازی مینا و شرکت ماندانا شیمی بر اساس رشته تحصیلیاش مشغول به کار شد، در ۱۹ شهریور سال۱۳۸۶ ازدواج کرد و در فروردین سال ۱۳۸۷ به کانادا مهاجرت کرد.
پس از مهاجرت و گذراندن دورههای آموزشی کالج در زمینههای مرتبط با رشته اش و نیز دوره های کنترل کیفیت در کمپانی SGS مشغول به کار شد. سرمای کانادا به او کارگر نبود وسردی روزگار را به شوق دیدارو گرمای محبت خانواده ودوستان تاب می آورد. همیشه برای زندگی واهدافش می جنگید وبه سادگی تسلیم نمیشد.
در سیام شهریور ماه ۱۳۹۵ اتفاقی دردناک زندگیش را دگرگون کرد . او در تصادف شدیدی که خود مقصر نبود به شدت آسیب دید. آسیب جسمانی چنان بود که به اجبار او را سه سال تحت درمان قرار داد و نتوانست از خانه خارج بشود. در این سالها شادی از چشمان او پرید شوری که در صدایش بود کمرنگ تر شد. در این سال ها بود که دیگر چشم هایش برق همیشگی و خنده هایش طنین شور و شعف را همراه نداشت. شیدا صبوری می کرد تا خانواده از راز مگوی او دل نگران نشوند. تلاش می کرد تا شاید غبار سردی و رخوت را از تار و پود زندگی زناشویی خود بروبد. اما چه سود، که نه بخت یار بود و نه یار سازگار. سرانجام در اردیبهشت ماه ۱۳۹۸ و همزمان با بازگشت به کار، تصمیم به جدایی خود را عملی کرد و به منزل جدیدش نقل مکان نمود.
“به خودم قول داده ام امروز را شاد باشم.شاید فردایی نباشد، شاید فردایی باشد و من نباشم!”
حالا دیگه شیدا همان شیدا بود گرم و پرشور و پر انگیزه و با نشاط پُر از تب و تاب ساختن آیندهای که همیشه رویایش را میدید: ،” شاید دوباره شروع به درس خوندن بکنم. می دونی، راستش هنوز غبطه می خورم که چرا رشته پزشکی را انتخاب نکردم ولی اشکالی نداره هنوز براش انگیزه و هیجان لازم رو دارم. دوباره از نو شروع می کنم و به اون چه دوست دارم میرسم. “
در تمام این سالهای دوری و جدایی از خانواده و وطن، به غربت و جدایی عادت نکرده بود. هر سال به ایران بر می گشت و با اشک چشم و حسرت دوباره رهسپار دیار غربت می شد. اما امسال با تمام سال ها فرق داشت. خوشحال تر از همیشه آمد و خوشحال و امیدوار به ساختن آینده زیبا از مادر و دو خواهرش خداحافظی کرد تا در مرداد ماه ۱۳۹۹ برای تولد عضو جدید خانواده (فرزند اول خواهر کوچکش) دوباره به ایران بازگردد.
“سردم… سرد… دلسردم و تنها. ولی کدام زمستانیست که به شکوفه های گیلاس ختم نشود؟ و خدایی دارم که به شدت کافیست…”
برای اولین بار با اشک چشم خداحافظی نکرد و به مادر و خواهرانش گفت:” گریه نکنید ،این دفعه زود برمیگردم ..” افسوس که چه زود برگشت ،خیلی زود و چه برگشتنی…
همیشه دل نگران اوضاع سیاسی و اجتماعی ایران بود. هر روز سر ساعت ۳ و ۱۵ دقیقه بعد از ظهر به وقت ایران تلفن خانه مادر به صدا در می آمد و شیدا صبح خود را قبل از رفتن به محل کار ،با صدای مادرشروع میکرد و افسوس که مادر هنوز چشم انتظار زنگ تلفن در ساعت مقرر است.
اما در آن صبحگاه شوم پر از استرس و التهاب بود، به دوستانش پیام داده بود که ” هر لحظه است که برگردم و داخل هواپیما نروم، از مرگ نمیترسم، اما میترسم من بروم و جنگ شود و مرزها بسته، انوقت چه به سر خانواده ام می اید؟..”
در آخرین استوری که چهره نگران و چشم های ترسانش گویای حال اوست نوشته بود: می روم اما عقبِ سر نگران…
عقب سر…
عقب…
نویسنده: هاله شادخو (خواهر)
فایل صوتی موجود نیست