شادی جمشیدی
برفها آب شدهاند شادی جان!
شادی با برف آمد. برف اولین روز بهمن ۱۳۶۶ که سرظهری باریدن گرفت و تهران را سفیدپوش کرد، مادر و پدر شادمانه به هم گفتند قدمش خیر است. آتش جنگ هم یک سال بعد خاموش شد. شادی اما طوری رفت که دیگر هیچ برفی و بارانی، آتش دل های سوخته را خاموش نکرد.
اول مهر ۱۳۷۳ دخترک خندانی که دست در دست مادر به مدرسه محل کار مادر می رفت، شادی بود، شاگرد نمونه ای که افتخار مادر و خانواده شد. دیپلمش را از مدرسهی خرد گرفت. با رتبه ۷۰۰ مشغول تحصیل در رشته مهندسی شیمی و پتروشیمی دانشگاه امیرکبیر شد و هنوز سال اول را پشت سر نگذاشته بود که مادر به سرطان مبتلا شد. همپای پدر، برادرها و نزدیکان، درد و رنج مادر را به جان خرید. با بیقراریهای او دلش تپید و همه سال بدی را گذراندند. عاقبت، بیتابیها و نگرانیها به اندوه از دست رفتن مادر تبدیل شد. شادی، مثل اسمش زیبا، رفیق پدر شد. خانه را گرم و روشن نگه داشت و در جواب نگرانی های این و آن، همیشه میگفت من هستم، نگران نباشید.
در سال ۲۰۱۰ به کانادا رفت تا در دانشکده مهندسی نفت و پتروشیمی دانشگاه کلگری درسش را ادامه دهد. در شهری سرد، با زمستانهای سنگین و طولانی. شادی اما سخت کوش بود. دشواریها را به جان خرید تا با بهترین درجه فارغالتحصیل شود. پس از آن برای کار رهسپار تورنتو شد و در یک شرکت بین المللی نفتی شروع به کار کرد. دوسال بعد پذیرای مهاجرت خانوادهی برادر در تورنتو شد، به این امید که تنهاییها و سختیها پایان گیرند.
تشنه تجربه بود. دوست داشت دنیا را بگردد. سفرها، کمپینگ ها، تجربههای ورزشی، و همه لحظات شاد و پرهیجانش را در عکسهایش ثبت میکرد. عاشق طبیعت بود و با محیط زیست مهربان. از گوش دادن به موسیقی و کتابخوانی و رفتن به سینما لذت میبرد. این آخریها عاشق پسری به نام نیما شده بود. پسری که صمیمانه شادی را دوست داشت و قرار بود به همین زودیها زیر سقفی از سقفهای بلند رویا و آرزو، زندگی مشترکشان را شروع کنند.
پس از شش سال دوری به ایران آمد تا با آدمها و مکانها و گذشته تجدید خاطره کند. پدر را طوری بغل کند که هیچ دختری پدری را بغل نکرده است. بیشتر وقتش را با پدر میگذراند و میگفت خانه از همه جا بهتر است. کی فکرش را میکرد به این زودی زمین گیر خانه ابدیاش شود؟
بامداد چهارشنبه، همان چهارشنبه نفرین شده سیاه، همان ۱۸ دی ماهی که آفتابش نمیخواست بالا بیاید تا صدای شیون و زاریِ پدرها و مادرها و زن ها و شوهرها و بچه ها را نشنود، شادی پدر را بغل کرد، از همان بغلها. همدیگر را بوییدند و بوسیدند و به امان خدا سپردند. امان خدایی که مدت هاست ناامن شده است. به مقصد تورنتو سوار هواپیمایی شد که به مقصد نرسید اما پروازش همیشگی شد.
پیکری پیچیده در پارچهای سفید را تحویل پدر دادند و گفتند خطای انسانی. این شادی بوده است اما دیگر نیست.
شادی بوده اما دیگر نیست. او را در آرامستان لواسان، در دامنه کوه و آغوش طبیعت به خاک سرد سپردند. آن روز هم سرد بود، برف میآمد اما دل و جان آنهایی که آنجا بودند، گر گرفته بود و تا آسمان زبانه میکشید.
شادی با برف آمد.
شادی با برف رفت.
بعد از او باز هم برف میآید اما دیگر هیچ برفی با شادی نمیآید.
نویسنده: رضیه انصاری