صبا سعادت
نام ها نمی میرند. نام ها نفس می کشند، نامش صبا بود.
چشم های زیبایش را بیست و دومین روز از باهار به جهان گشود. به تاریخ خورشیدی ۱۳۷۷. در گوشه ای از این دنیای خاکی که سرزمین مادری اش نبود. “امارات” فرزند کوچک “شکوفه چوپان نژاد” و “عباس سعادت”هر دو پزشک . لبخندش شبیه پرنده ها بود خنده اش مسری بود همه را به شوق می آورد. خواهرِ کوچک سارا و نوید. آنها آموخته بودند که باید پشت هم باشند ، تکیه گاه هم. اصلا قسم خورده بودند که تا آخرین نفس با هم باشند. همان شد که می خواستند.
قصه دلدادگی دو خواهر را شنیده ای؟ بنشین و سراپا گوش شو، بگذار من روایتگر آن باشم. روایتگر داستان سارا و صبا. هر دو زیبا هر دو مهربان . هر دو پزشک. صبای سعادت، که خواهر بزرگترش سارا است . دو سال کوچکتر از سارا بود. اما چشم از سارا بر نمی داشت، پا جای پای سارا می گذاشت، اصلا سارا بود آینه زندگی اش . آنقدر در سارا تکرار می شد که نامش را گذاشته بودند “طوطی کوچک”. مهر سارا در دل صبا بود همچون عکس ماه در برکه . بدون سارا، صبا کلافه بود، بی حوصله و دلتنگ. درست مثل روزهای ابری که گل های آفتابگردان سرگردانند نمی دانند که کدام سو بچرخند، به کدام سمت بایستند. هفت بهار از زندگی اش در امارات گذشت و اولین مهاجرتش بازگشت به زادگاه مادری بود. بازگشت به ایران با مادر و پدر و سارا.
هفت ساله بود و کلاس اولی، با آن لهجه شیرینش، زودتر از انتظار در دل همکلاسی هایش جا باز کرد. با هوش بود آنقدر که بی هیچ دغدغه ای به مدرسه راهنمایی استعداد های درخشان اصفهان راه یافت. او شیفته موسیقی بود انگشتان کوچکش معجزه گر کلید های پیانو بودند. با قامت کوچکش پشت پیانو که می نشست، کلیدهای سفید و سیاه پیش چشمان پرامیدش قطار می شدند. پنجه هایش کوچک تر از آن بودند که بتوانند به آسانی اکتاو بگیرند اما هنر انگشتان رقصانش روی کلاویه های پیانو…
سیزده ساله بود که خانواده کوچکش تصمیم دوباره به هجرت گرفتند و بار سفر بستند. اینبار از ایران به شمال قاره آمریکای شمالی .”کانادا”. برایش فرقی نداشت که کجای این کره خاکی نشسته است ، شور داشت و انگیزه موفقیت .آنجا هم بی وقفه درس خواند و رتبه اول دبیرستان را به نام خود زد و برای چالشی جدید در دوره International Baccalaureate diploma شرکت کرد. بلند پرواز بود و قدرتمند. الگویش مادر بود، با همین شخصیت ” شکوفه چوپان نژاد ” مادری توانمند که از هیچ همه چیز می ساخت. همیشه تلاشگر بود و موفق. صبا هم نیمه دیگرش بود همان قدر پرتلاش ، همانقدر امیدوار.
صبا هرگز گمان نبرد که زن بودن و مهاجر بودنش می تواند متوقفش کند. نایستاد، رفت و به آنچه خواست رسید . رویا داشت که طبیب شود. راه مادر، پیشه پدر، مثل خواهر . همان شد که خواست سال 2016 وارد دانشگاه “آلبرتا “شد تا در رشته بیولوژی دانش بیاموزد.
دختر کوچک شکوفه تکیه گاه خانه بود. کوچک دختری که آرزوهای بزرگ داشت. همچون مادر که پزشک زنان و زایمان بود، صبا هم به زنان می اندیشید و همان سال های ابتدایی دانشگاه در تحقیقات مرتبط با حوزه سلامت زنان درگیر شد. سال آخر دوره کارشناسی را می گذراند ولی سرپرست گروه تحقیق او را همچون یک مقطع دکترا می دید . پشتکار داشت و پیشرو بود. این را دانیال می گوید، پسری که دل داده صبا بود و حالا دستانش از داشتن خالی است. صبا را می خواست تا یک عمر در کنارش بگذرد.
دانیال وقتی از صبا حرف می زند ، از هر کلمه اش شیفتگی می ریزد. او از داغ بر دل نشسته اش می گوید و با هر وصفش زیبایی های صبا را نقاشی می کند . می گوید: صبا فریاد بود در برابر بی عدالتی، مردسالاری ، نژادپرستی و همو هراسی. برای کمک کردن بی قرار بود ، به انگشتان کوچک کودکان می آموخت که چگونه موسیقی عشق بنوازند و مدیر یک پروژه خیریه محلی بود. عضوی از انجمن میراث فرهنگی “ادمونتون” بود. دانیال اینها را می گوید و آه می کشد، دانیال این روزها صبایش را گم کرده است. او می گوید ، صبا دیگران را به قضاوت نمی نشست، سراپا گوش بود برای شنیدن درد ها. همه دست بود برای کمک به دیگران، همه چشم بود برای دیدن زیبایی ها.همه سخن برای گفتن خوبی ها.
خانواده هویت صبا بود. دانیال بغضش را فرو می خورد .من و باد صبا مسکين دو سرگردان بی حاصل. من از افسون چشمت مست و او از بوی گيسويت. او بیت به بیت از صبا می خواند. با صدایی لرزان می گوید. صبا به کودکان پیانو آموزش می داد ، مربی جوانان تازه وارد در شهر بود، صبا دختری مستقل و نیرومند با قلب مهربان و دوست داشتنی بود که شبیه مادرش بود . شکوفه چوپان نژاد، پزشک زنان و مادری که دو بار سختی مهاجرت را به جان خرید که آینده دو دختر و یک پسرش را نیکو کند. سارا و صبایش هر دو میرفتند که پزشک بشوند و پسرش مهندسی موفق .در آن صبح بی طلوع اما سارا بود و صبا بود و مادر . همگی در کنار هم در پرواز شماره 752 نشسته بودند. با پدر در ایران بدرود گفته بودند و برای رفتن پیش برادر خوشحال . سفری که آغازش خوب بود و پایانش شد قصه زندگی ناتمام آنها. صبا قرار بود در بهار همین سال خورشیدی،1399 فارغ التحصیل لیسانس شود.تا بلافاصله به مدرسهی طبابت برو. نشد که بشود، اما دانشگاه “البرتا ” به او و چهار تن از دانشجویانش که در آن پرواز بد سرانجام بودند ، مدرک فارغ التحصیلی افتخاری داد . مدرک افتخاری برای دانشجویانی که خودشان افتخار آفرین بودند هم برای کانادا هم برای سرزمین مادریشان ایران . آنها مدرک دار شدند اما مدرک کشته شدنشان در هاله ای از ابهام ماند. اساتید صبا او را محققی جوان و با استعداد می دانند با یک هوش استثنایی ، آنها می گویند صبا روی پروژه های در زمینه حاملگی زنان فعال بود و به نتایج بی نظیری رسیده بود اما افسوس همه اش را با خود برد. صبا و سارای جانش و مادرش شکوفه به وعده هر سال رفته بودند که مامان پری را در ایران ببینند، در آن صبح لعنتی مامان پری کاسه آب را ریخت پشت سرشان ، دعا کرد که خیر ببینند ،نمی دانست که دست خیر ندیده ی غیر جان آنها را با دو موشک نشانه رفته است . صبا رفت و در گوشه ای از جهان گم شد. اما نامش نه از جان دانیال می رود نه از یاد دادخواهان او.
نویسنده: رویا ملکی