پدرام موسوی بفروئی
پدرام، گریه بر آرزوها
پسرم امشب با تو حرفها دارم. بیشتر از هر زمان دیگری در این ماهها که گذشت. آرزو دارم تلفن زنگ بزند و صدای گرم و مهربانت از آن سر دنیا بگوید سلام مامان و من تا آنجا که میتوانم قربان صدقه ات بروم و خوشحال باشم که در خانه ات آسوده زندگی میکنی . چه آرزوی محالی. چگونه دلخوشیهای کوچک یک مادر با فشردن انگشت مردی ناشناس بر روی یک دکمه در کسری از دقیقه رنگ خون میگیرد و برای همیشه نابود میشود. چگونه اشتیاق و انتظار دیدار جای خود را به کابوسهای شبانه ای میدهد که با هیج داروی آرامبخشی هم انگار پایانی برایش نیست. تلفن زنگ نمیزند و من باید راه دیگری بگزینم. راهی که افکار مرا از این منجلاب ، از این جنایت دور نگه دارد. به گذشته فکر میکنم و خاطرات را برای نمیدانم چندمین بار مرور میکنم از لحظه تولدت تا آخر. امشب هم با تو اما دور از تو گذشته را دوباره دوره میکنم. تو فقط شنونده هستی. این مکالمه یکطرفه خواهد بود. اینگونه غم نشیدن همیشگی صدایت ، نیامدن همیشگی نگاهت را تسکین میدهم.
روزی درخشان و آفتابی در تابستان. بیست و یکم تیرماه ۱۳۵۱ است و دنیا پر از قشنگی. تو در این روز متولد شدی و من زیباترین حس دنیا را تجربه کردم و مادر شدم. کم سن و سال هستم و تازه در ابتدای جوانی اما با آمدنت وجودم از عشق و علاقه مادری لبریز شده است. میکوشم تا مادر آگاه و بامسوولیتی باشم و اینگونه است که با بزرگ شدن تو من هم رشد میکنم و بزرگ میشوم. سه ساله که میشوی نمونهی پسربچهای تمام عیار هستی. پرجنب و جوش و پرانرژی، کنجکاو و به تعبیرعامیانه پراز شیطنت کودکانه و شیرین زبان. بزرگتر که میشوی مهربانی، شوخ طبعی و خونگرمی را هم به این مجموعه زیبای بچه گانه ات اضافه میکنی و دوست داشتنی تر میشوی.
به مدرسه میروی و دوران ابتدایی و راهنمایی به سرعت برق و باد میگذرند و تو با نمرات عالی در آستانه ورود به دبیرستان هستی. به رشته ریاضی علاقه داری و مصمم هستی در دبیرستان البرز که بهترین دبیرستان پسرانه آن زمان بود، تحصیل کنی. و با تلاش و پشتکاری که در دوران مدرسه به کلکسیون بینظیر خصلتهایت اضافه کرده ای به خواسته ات میرسی و عاقبت با نمرات عالی از دبیرستان فارغ التحصیل میشوی . مصمم هستی که در رشته برق تحصیلاتت را ادامه دهی. در دانشگاه علم و صنعت در رشته برق گرایش مخابرات پذیرفته میشوی. صبحی که خودت را برای کنکور آماده میکردی، دکمههای یکی بالا یکی پایین بستنت، جامدادی کوچکت پر از مدادهای نوک تیز. چقدر شیرین است دیدن اولین موفقیتهای تو برای من که مادرت هستم.
سال ۱۳۷۴ است و تو بازهم با نمرات عالی از دانشگاه فارغ التحصیل میشوی . با خودم میگویم خدایا این مرد جوان خوش قلب و بی ریا ، مصمم و خستگی ناپذیر پسر من است؟ آیا زمان آن نرسیده که به داشتنش افتخار کنم ؟ حتی در فکرم هم نمیگنجد که سالها بعد آنچنان کارنامه درخشان علمی و انسانی خواهی داشت که فارغ التحصیلی از رشته برق با نمرات عالی در برابرش هیچ خواهد بود. همه اطرافیان از جمله من انتظار داریم که تو بلافاصله در کنکور فوق لیسانس شرکت کنی اما تو همه مارا شگفت زده میکنی و میگویی برای ادامه تحصیل قصد مهاجرت به کانادا را داری. در آن زمان مهاجرت تحصیلی در مقطع فوق لیسانس چندان مرسوم نبود. هرچقدر بیشتر توضیح میدهی بیشتر متوجه میشوم که از همان دوران دبیرستان میدانستی از زندگی چه میخواهی. بازهم حامیات میشوم و تلاش تو برای گرفتن بورسیه و رفتن آغاز میشود آن هم بدون امکانات امروز. بدون اینترنت و ایمل و امکانات دنیای دیجیتال. بدون داشتن کسی در آن طرف دنیا برای کمک رسانی. با همه سختیها بالاخره موفق میشوی و از دانشگاه مانیتوبا بورسیه میگیری . در برابر اراده و تلاش و پشتکار تو هیچ چیز نشدنی نیست. آخرین روزهای پیش از رفتنت برایم به سرعت برق و باد میگذرد. موقع بستن چمدانها آرزو میکنم که کاش چمدانها جادویی بودند و هیج وقت پر نمیشدند تا من بتوانم تمام خوراکیهای دنیا را در آن جای دهم. چیزهایی که دوست میداری و تو سعی میکنی با خنده و شوخی حواسم را پرت کنی تا بغضی که در گلو دارم نترکد. وینیپگ از سردترین شهرهای کاناداست و تو قرار است در بدو ورود مهمان یک خانواده کانادایی باشی. گویا این شیوه ای مرسوم در کاناداست برای دانشجویان تازه وارد. و من نگرانم در آن سرمای زیرصفر با آدمهای غریبه ای که همزبانت نیستند چگونه سرخواهی کرد. بلاخره چمدانها بسته میشود و لحظه ای که از آن واهمه دارم میرسد. لحظه خداحافظی. نگرانت هستم و ناراحت از دوری. اجازه میدهم اشکهایم جاری شود. تو هم گریه میکنی برای جدایی اما در پس اشکهایت اشتیاق رسیدن به آرزوهایت را میبینم و دعای خیر بدرقه راهت میکنم.
زندگی جدید تو در کانادا آغاز میشود. چقدر دنیای پیش از دیجیتال برای انسانهای دور از هم دنیای بدی بود. ارتباط ما با تلفن عادی با مکثهای طولانی و گاها صدای بد و همینطور نامه آغاز میشود. سعی میکنی زیاد از سختیهای زندگی در آنجا صحبت نکنی و من نگران را نگرانتر نکنی. قدری طنز را همیشه چاشنی نامه هایت میکنی. اما وقتهایی هم هست که طاقتت کم میشود و قدری درددل میکنی. میگویی که چطور در یک صبح برفی و یخ زده و بسیار سرد در عجله برای رسیدن به موقع به ایستگاه اتوبوس پایت لیزخورده و با سر به زمین افتاده ای. که اگر کوله پشتیت سپر سرت نشده بود میتوانستی مرده باشی. و من وحشتزده خدا را شکر میگویم که به خیر گذشته است و دعاهایی را که روزانه برایت میخوانم بیشتر میکنم. برایم میگویی که یکی از اساتید دانشگاه بیشتر از حد معمول و به طرز عامدانه و آزاردهنده ای در مورد تو سختگیری میکند. به تدریج که زندگی در آنجا به روال می افتد و نگرانی تو از دلواپسیهای من کمتر میشود برایم بیشتر از سختیهایت میگویی و من میشوم سنگ صبورت و سعی میکنم قوت قلبت باشم. سال ۱۹۹۷ با نمرات عالی موفق به اخذ فوق لیسانس میشوی و بلافاصله برای دکتری در همان دانشگاه پذیرفته و بورسیه میشوی. برای دیدارمان به ایران می آیی. و من خوشحالترین مادر روی زمین میشوم.
تو بازهم ما را شگفت زده میکنی و میگویی قصد ازدواج داری و از ما میخواهی دختر خوبی پیشنهاد دهیم. بعد از چندسال تلاش سخت و بی وقفه و زمانی که احساس کرده ای در کانادا جا افتاده ای میخواهی که تنها نباشی. با مقداری فکر کردن به مژگان میرسیم. دختر دکتر دانشمند، از همکاران پدرت. مژگان دختری خوش برخورد و خنده روست. بسیار خونگرم و قدری شوخ طبع است و از همان دیدار اول به دل همه ما از جمله تو مینشیند و آشنایی شما ادامه پیدا میکند. شبیه یکدیگرید. خودت برایم میگویی. دست برقضا مژگان هم فارغ التحصیل رشته برق از دانشگاه علم و صنعت است و دوسال از تو پایینتر بوده است. به قدری شباهتها بین شما زیاد است و آنچنان علاقه ای در این مدت کوتاه بینتان به وجود میآید که من اسمش را عشق در نگاه اول میگذارم. قرار ازدواج برای قبل از بازگشت تو به کانادا گذاشته میشود و انچنان همه چیز به سرعت انجام میشود که من فکر میکنم خواب میبینم. چه رویای شیرینی.
مژگان دختر شیرینی است و به سرعت در دل اقوام و آشنایان جا باز میکند. مصمم و با اراده و خستگی ناپذیر است درست مثل تو و برای زندگی در کنار تو آرزوها و برنامه های زیادی دارد. فصل جدید زندگی شما در کانادا آغاز میشود. تو به کلاس درس باز می گردی و مژگان نیز در مقطع فوق لیسانس رشته برق گرایش الکترونیک در دانشگاه مانیتوبا بورسیه میشود. تو در سال ۲۰۰۱ دوران دکتری را تمام میکنی و با مژگان به شهر واترلو میروید. با یکی از استادانت شرکتی تاسیس میکنی و مشغول به کار میشوی و مژگان مقطع دکتری را شروع میکند. یکی از اختراعاتت آنتن بسیار کوچکی است که با نصب آن روی سقف ماشین امکان دیدن تلویزیون در هرکجا دنیا را برای صاحبش فراهم میسازد. در کنار آن، چندین مقاله ارزشمند را در همین دوران منتشر میکنی. مژگان مراحل پایانی تحصیل را میگذراند که من و پدرت قشنگترین خبر زندگیمان را از شما میشنویم. به زودی نوه دار خواهیم شد.
قلبم با تپشی پر از شوق برای دیدن موجود کوچکی که به زودی به دنیا خواهد آمد از سینه بیرون میزند. و مژگان تنها چند روز پس از تولد دخترتان دریا از پایان نامه اش دفاع میکند و با نمره عالی فارغ التحصیل میشود. این دختر واقعا تحسین برانگیز است. مژگان بعد از فارغ التحصیلی به عنوان استاد در دانشگاه آلبرتا پذیرفته میشود و شما به ادمونتون نقل مکان میکنید. با اینکه مشغله های بسیار زیادی دارید اما دوست دارید خانواده بزرگتری داشته باشید و ما صاحب نوه دیگری میشویم به اسم درینا. تو نیز تصمیم گرفته ای به عنوان استاد در همان دانشگاه مشغول به تدریس شوی. قوانین دانشگاه اجازه همکار بودن زن و شوهر را در یک دانشکده و یک رشته نمیدهد. اما رزومه تو آنچنان قوی و پربار است و تو انچنان مصمم و پشتکار داری که روسای دانشگاه با گذاشتن شرایطی سخت قول میدهند که تو را استخدام کنند. تو در مدت کوتاهی بدون گذراندن مرحله استادیاری با حکم دانشیاری استخدام می شوی. تو و مژگان در کنار تدریس به تحقیقاتتان ادامه میدهید و موفق به دریافت چندین جایزه بین المللی و ثبت اختراعات میشوید. در کنار این همه مشغله اما زندگی شادی دارید. به سفرهای مختلف میروید. گاهی به ایران می آیید ، گاهی ما به دیدارتان می آییم. چه خوشبختیِ ملموسی. چه کنم تا شما راحتتر باشید؟ غذاهای مورد علاقه تان را میپزم. گاهی از بچه ها مواظبت کنم تا شما بتوانید اوقاتی را باهم بگذرانید و تمام اینها بزرگترین لذتهای زندگی من هستند که با ذوق و شوق انجام میدهم. حالا دیگر فناوری هم به کمکمان آمده و ارتباطات راه دور بسیار متحول شده و بعد مسافت و دوری را در نظرم کمتر کرده است. هردوی شما عاشق مهمان و مهمانی دادن هستید و منزل شما در کانادا مکانی شده برای ثبت خاطرات قشنگ و دلنشین برای دوستانتان. خانهی خوشبختی.
دریا و درینا نیز با محبتهای بی دریغ شما بزرگ میشوند. زبان فارسی را بلدند. البته به خوبی متوجه میشوند ولی به سختی و با شیرینی خاصی صحبت میکنند. هردو تلاش و پشتکار را از مادر و پدرشان به ارث برده اند. و دریا دختر فوق العاده اجتماعی و با اعتماد به نفسی است و پرشر و شور. درینا بسیار مهربان و آرام است. مژگان آرزو دارد دخترانش در دانشگاه خودش و پدرام درس بخوانند. دریا دوست دارد روانپزشک شود. و درینا با علاقه به کلاس زبان فارسی میرود تا خواندن و نوشتن فارسی را نیز بیاموزد. هردو شناگر ماهری هستند.
تو در سال ۲۰۱۷ موفق به دریافت سمت استاد تمام میشوی. حالا پروفسور پدرام موسوی. اما آنقدر ساده و متواضع هستی که وقتی دوستان و آشنایان با این عنوان تو را مخاطب قرار میدهند معذبی. پدرام را ترجیح میدهی بدون عناوین مهندس و دکتر و پروفسور. بیشتر از ۱۷۰ مقاله ژورنال و کنفرانس و چندین اختراع در رزومه ات داری. ۲۶ دانشجو که اکثرا مثل خودت مهاجر هستند و ۱۰ محقق فوق دکتری زیر نظرت هستند. همگی از خوبی تو، صمیمیت و کمکهای تو میگویند. میگویند در غربت تو مثل پدری بودی. در رشته خودت در دنیا شناخته شده ای و مورد احترام. سال بعد نوبت مژگان است که این عنوان را دریافت کند و به این ترتیب هردوی شما استاد تمام میشوید. شباهت شما به هم باورنکردنی است. در اوج موفقیت و خوشبختی هستید و مصمم برای تحقق آرزوهای بزرگتر.
به یاد روزی می افتم که بابت فارغ التحصیلی از دانشگاه علم و صنعت به وجودت افتخار میکردم. خنده ام میگیرد.
زندگی شما در کانادا و زندگی ما در ایران با فکر آرامش شما همینقدر شاد و زیبا میگذرد. انتظار آمدنتان و فکر روزهای لذت بخش دیدار تحمل شرایط سخت کشورمان را آسان میکند و ما همچنان راضی هستیم و گله ای از روزگار نداریم. شش سالی هست که شما هرسال به دیدارمان میایید. تو عقیده داری از فرصتها برای دیدار عزیزان باید استفاده کرد چرا ممکن است آخرین فرصت و آخرین دیدار باشد. اما این بار شرایط ایران زیاد خوب نیست. اپیدمی آنفلوآنزا یکطرف و شرایط شکننده ایران و امریکا و خاورمیانه از سوی دیگر باعث میشود که همه به شما توصیه کنند که این بار از آمدن صرفنظر کنید اما برغم مخالفتها شما میایید. روزهای شادی را میگذرانیم و بعد … یادآوری آنچه بعد از آن برشما و برما گذشت سخت و دردناک است.
شنیدن آن خبر شوم شوکه ام میکند. امید دارم که شما مسافر آن پرواز نبوده باشید چون این بار برخلاف همیشه ما را از بدرقه داخل فرودگاه منع کردید و ما از شماره و نام پروازتان بی اطلاع. امید دارم شما در آن پرواز نباشید. اما تمام امید من پس از انتشار فهرست مسافران پرواز رنگ مرگ میگیرد. خودم هم دارم تمام میشوم. آنقدر شوکه ام که اشک هم ندارم که در اندوه این جدایی بریزم. افرادی می آیند، افرادی می روند اما تو در بینشان نیستی. تو کجایی پسر نازنینم ؟ مرگ تو دیوانه ام میکند عزیزم عزیزدلم. چقدر جوان، چقدر موفق و مصمم برای فتح دنیا. این حق شما نبود. این حق ما نبود. چقدر تلاش کردی و سختی کشیدی تا به این جایگاه و زندگی برسی. با هر تلفنی که از کانادا برای تسلیت داریم جنبه های بیشتری از خوبیهایت را میفهمیم و حسرت و عذاب من بیشتر میشود. ما نمیدانستیم. ما تازه فهمیدیم. آنقدر فروتن بودی که هیچگاه از خوبیهایت به دیگران سخن نمیگفتی. هرگز به من نگفته بودید که تو و مژگان چقدر هوای دانشجویان تازه وارد را داشتید و حتا برای پیدا کردن کار کمکشان میکردید.
و من دوباره و اینبار با اندوه و حسرت به وجودت افتخار کردم. وجود نازنینی که پرپر شد. به اختراع جدیدی که فرصت به ثمر نشستن پیدا نکرد، انتقال برق بصورت وایرلس از کارخانه به مصرف کننده و حذف سیمهای برق در طبیعت و پریز برق در خانه ها.
به آرزوی کارآفرینی و ایجاد کاری که بتواند چند نفری را سر کار ببرد. کم کم مرگت را باور کردم و با تمام وجود گریه کردم. برای گلهای پرپر شده ام و آرزوهای از دست رفته شان. میدانم که در دنیایی دیگر دوباره شما را خواهم دید اما قبل از آن آرزو دارم حقایق آن جنایت هولناک روشن شود و عاملان آن مجازات شوند.
نویسنده: ثریا عظیمی پور (مادر)