پارسا حسننژاد
پارسا، هفده سال بیگناهی
دو روز قبل از سفر به مادرش گفت “مامان من بمیرم تو چکار میکنی؟“
پارسا در تیر ماه 1382 در کرج به دنیا آمد. خواهری به نام سایه دارد که از او بزرگتر است. او هفده ساله بود که سوار هواپیما شد. در ابتدای راهش، در آستانهی ورود به دانشگاه. پسری که بزرگتر از سنش فکر و عمل میکرد و از خاطر ما نخواهد رفت.
از کودکی کتابهای علمی را میخواند. به زندگی انیشتین و آدمهای بزرگ علاقمند بود و همه را از حفظ شده بود. از 11 سالگی وارد دنیای دیگری شد، علاقه به حیوانات به ویژه سگها. هر کتابی در مورد آنها بود میخواند و از چهارده سالگی به عنوان کارآموز در یک کلینیک دامپزشکی مشغول به کار شد. “لوکاس! امروز میبرم واکسنت رو بزنم. پسر خوبی باشی. لوکاس! آروم باش پسر. قرار نیست اتفاقی بیفته.” اسم سگ ژرمن شپردی که داشت لوکاس بود. روزی که لوکاس بر اثر بیماری از دست رفت پارسا غمگین و افسرده شد انگار بهترین دوستش را از دست داده است. اما مدتی بعد به پناهگاه سگها رفت و یکی از آنها را با خود به خانه آورد. تلاش زیادی کرد تا تعلیمش دهد و اوقات زیادی را با او گذراند. همان سال در 14 سالگی مقام اول را در مسابقهی تربیت سگها به دست آورد.
پارسا به کلاس رقص میرفت و دوست داشت مثل رقصندگان Break Dance بدنی ورزیده و سالم داشته باشد. بیلیاردباز خوبی بود. بازیهای رونی او سولیوان را تماشا میکرد و در بازی پینگ پونگ هم ماهر و زبردست بود. پدرش همیشه همراه بود. در بازی، در ورزش، در همه چیز.
پارسا در 15 سالگی تصمیم گرفت ایران را ترک کند و به علاقهاش یعنی دامپزشکی برسد. از همان موقع رشتهی دامپزشکی دانشگاه گوئلف کانادا را انتخاب کرده بود. قرار بود یک سال و نیم بعد هم میزبان خواهرش باشد. خانواده برای فرستادن او به کانادا نگرانی نداشت. پارسا پسری فوقالعاده قابل اعتماد بود که فقط برای هدفش میجنگید هرچند دلتنگی برای خانواده در هر دو سو وجود داشت.
در مدرسه اش در كانادا تقريبا از تمامى دوستانش كوچكتر بود چون یک سال را جهشی خوانده بود اما دوستانش كه وابستگى و علاقه ى شديدى به پارسا داشتند و دارند ، از بزرگى و شخصيت پارسا ياد ميكنند كه ميگويند” ما برادر كوچكِ خيلى بزرگمان را از دست داده ايم.”
پارسا به تنهایی سوار هواپیما شد تا روز بعد در کلاس درسش حاضر باشد. مدتی پیش از آن در دانشگاه گوئلف با او مصاحبه کرده بودند و او مصمم بود آن چه را میخواهد به دست بیاورد.
بعد از فاجعهی هواپیما هزینهی تحصیلی پارسا از سوی خانواده به مدرسه بخشیده شد تا سال آینده دو بچهی دیگر بتوانند در مدرسهی OAT درس بخوانند. بورسیهای هم به نام او برای دانشآموزان ممتاز در مدرسه شکل گرفت.
روز آخر به خواهرش گفت: “زندگى خيلى قشنگه آدما سخت گرفتن. سايه اگه من علاقمو هدفمو پيدا كردم مديون مامان بابا هستم .ازشون خيلى ممنونم.” و ما دیگر صدای زیبای پارسا را نشنیدیم و صورت زیبای او را ندیدیم. در این زمستانهایی که همچنان ادامه دارد.
نویسنده: سایه حسن نژاد (خواهر)