نیلوفر صدر
نیلوفر، نیلوفر ما بود! نیلوفر همه …
تو مگو همه به جنگاند و ز صلح من چه آید
تو یکی نهای هزاری! تو چراغ خود برافروز
عاشق سهشنبهها بودیم وقتی زمستان بود و تاریک، و سرما روح و جسممان را منجمد میکرد، آغوش بزرگ بهرخ و نیلوفر سهشنبهها ساعت ۷، در پناهگاه همیشگیمان، مرکز فرهنگی مکیک، سخاوتمندانه انتظارمان را میکشیدند. سهشنبهها خوشرنگ، گرم و هیجانانگیز بودند. چای تازه دم نیلوفر به راه بود و لبخندش ابدی! صدای خندهی آدمهای دوستداشتنی بلند بود و بغل کردن و بوسیدن و دردِ دل گفتن، بهانه نمیخواست.
نیلوفر همیشه بود. نمیشد که جایی باشیم و نیلوفر نباشد، همه سراغش را میگرفتند. حضورش در هر فضایی، آنجا را تبدیل به خانهای گرم و امن میکرد. آنطور که با نگرانی گوش میسپرد به غرهایمان و با آرامش حرف میزد، ترسهایمان دود هوا میشدند و به تلاشهایمان امیدوار میشدیم.
خوشپوش و آراسته، بیپروا در عشق ورزیدن، جسورانه میخندید و با تمام وجود محبت میکرد. درِ خانهی زیبایش همیشه به روی همه باز بود؛ مأمنی گرم، وقتی سرگردان و دلتنگ فقط میخواستیم کسی بفهمدمان. نیلوفر خوب میفهمید، به درستی میدانست قدم گذاشتن در یک راه پر پیچ و خم وقتی ندانی چه وقت به جادهی صاف خواهی رسید، یعنی چه. نیلوفر میفهمید درد آغاز کردن، شکست خوردن، از دست دادن، بلند شدن و از نو آغاز کردن از چه جنسی است و با تمام وجود درک میکرد دوباره ساختن بر ویرانهها و جنگیدن برای آنچه حق است چه بهایی دارد. اما آنچه نیلوفر داشت و بقیه کمتر داشتند، جسارت گران پرداختن برای عشق بود. برای همین هم بود که عین جوجه اردکهای نوپا از پَسَش میدویدیم و خودمان را بهش میچسباندیم و او هم در آغوشش جایمان میداد.
از او میپرسیدند: دخترانتان هستند؟
به چشمهایمان خیره میشد، دست در گردنمان میانداخت و با غرور میگفت: بله! دخترهای خوب منند.
آسیه و سلمه دوقلوهای زیبایش، میخندیدند و سلمان پسر بزرگ نیلوفر میگفت: مامان من، مامانِ همه است!
نیلوفر انگار خسته نمیشد. از این همه راهی که آمده بود و آن همه که پیش رو میداشت، اگر از پشت خنجرش نمیزدند. از این همه نامردمانی و خشم و درد نمیهراسید و پا پس نمیکشید. بلند میشد، لبخند میزد و بیشتر از پیش عشق ارزانی میکرد. به فرزندانش، به گیاهان همیشه سبز خانه و به آدمها؛ چه خوب و چه بد.
میگفت: وقتی عشق هست، چرا راه دیگر؟
اما نیلوفر جانم، میدانستی انتخاب راه عشق، فقط برای تو تنها گزینه بود؟ برای توئی که با عشق زاده شده بودی و بعد آن را در فرزندانت، لبخند و نگاهت، در هوای خانه و دستپخت بینظیرت زنده کرده بودی؟ برای تو، بخشیدن و خندیدن به ریش این دنیای مسخره آسان بود و برای آن ظالمان، لگدکوب کردن دسته گلها و خیانت به آن همه جان شیرین… آه از آن جانهای شیرین…
نیلوفر جان ما، تو اگر بودی، اگر در یک دنیای موازیِ خیالی، دلتنگی برای یادگاران عشق پدر و مادر، الهه و صدیقه، تو را وادار نمیکرد پروازت را سه روز جابهجا کنی، از این کابوس وحشتناک بیدارمان میکردی و میگفتی: عشق حالمان رو خوب خواهد کرد…
یک بار به مادر بیقرار از دلتنگیام گفتی: نگران نباشید، حال بچهها خوب است.
نیلوفر جانم! مادرم نگران مادرهای بیفرزند و فرزندان بیمادر و پدران ۷۵۲ است. حالمان خوب نیست. درد داریم. زندگیهایمان به قبل و بعد از این پرواز لعنتی تقسیم شده است. یکدیگر را نمیشناسیم اما زخمهایمان آشناست. تو که برای هر دلتنگی چارهای داشتی و برای هر غمی، مرهمی، به ما بگو چگونه باور کنیم؟ که جنگ هر روزهٔ ما با این دنیا، به قرار چای در خانه تو ختم نخواهد شد؟ که خشم نهفته از این همه ستم، به آغوشهای طولانی و گرمای مهر ابدیت نمیانجامد؟
نیلوفر عزیز ما، تو سلسلهی کینه و بدخواهی را شکستی و چراغ خود افروختی، چراغی که نازنین مادرت با محبت و آرامشِ وجود، از سالهای دور، در قلبت روشن کرده بود. تو بهتر از هر کس میدانستی؛ که یکی چراغ روشن ز هزار مُرده بهتر است.
در تهران، از پدر آموختی برای آزادی بجنگی، در سالهای سرد و سخت جنگ و زندان، خود و سه فرزندت سپری بودید در برابر طوفانها. چراغ روشنت را با خود به پاریس و بعدتر مونترال آوردی.
سلمه اطمینان داشت تو آرام بودهای در آن دقایق دهشتناک. سلمه میدانست تو، دیگرانی که شاید همانند خودت تنها سفر میکردهاند را دلداری دادهای… آه از آن تنهایی دقایق آخر… برای من، زندگیِ زیبای تو، خلاصه شده در آن لحظههاست؛ ایستادهای، لبخند زدهای، به آغوش کشیدهای و آرامش بخشیدهای…
حالا، سلمه ما را آرام میکند، با لبخندی که تنها در صورت زیبای تو دیدهام…
آسیه برایمان میگوید و لحنش نوای آرام صدای توست…
و سلمان نگاه مهربان تو را در وجودمان جاری میکند…
نیلوفر نازنین ما، در مقصد نهاییات، تورنتو، باز هم راه عشق انتخاب تو بود. با چراغ افروختهات یک بار دیگر آسمانمان را روشن کردی و ستارهای شدی که تا ابد در قلبهایمان حمل خواهیم کرد.
نویسنده: سارا فردحصاری