نیلوفر ابراهیم
نیلوفر، حلقهی پیوستگی خانواده
من خواهر کوچکتر بودم ولی هیچ وقت این فاصله معنایی پیدا نکرد. نیلوفر در تیرماه سال 1364 در تهران به دنیا آمد و من کمتر از سه سال بعد.
ما خیلی خانه عوض کردیم. شغل پدر ایجاب میکرد. پدر مجری پروژههای ساختمانی بود و مادرم فیزیوتراپیست. پس نقل مکان میکردیم. گاهی در زنجان، گاهی در تهران و مدتی طولانی در کرمان.
یادم هست در کرمان که بودیم بعد از تعطیلی مدرسه جلوی در مدرسه میایستادم تا نیلوفر سر برسد. قرارمان خریدن پیراشکی شکلاتی بود. شیطنتی کودکانه. در کنار آبتنی کردن در حوض کوچک خانه، بدمینتون در حیاط یا بازی پینگ پنگ در یکی از اتاقها. نیلوفر بعدها شناگر ماهری شد هرچند اهمیتی نمیداد اگر کسی وسایل شخصیاش را در استخر برمیداشت و من گاهی مجبور میشدم طول استخر را دنبال کسی شنا کنم تا وسیلهی گمشدهی نیلوفر را به او برگردانم. نیلوفر، دختر ساکت همیشگی، درس هم خوب میخواند و در مدرسهی تیزهوشان کرمان پذیرفته شد.
به تهران که برگشتیم نیلوفر به مدرسهای معمولی رفت، همیشه شاگرد اول بود و در رشتهی مهندسی کامپیوتر سخت افزار پذیرفته شد. من هم معماری قبول شدم و باز هم هر روز با هم میرفتیم و برمیگشتیم. دوستان ما مشترک بودند و با هم به سفر میرفتیم. در زمان دانشجویی با هم به چند کشور اروپایی سفر کردیم. یادم هست در آلمان زیر تابلوی “محل عبور دوچرخه” ایستادیم و چون آلمانی نمیدانستیم گمان میکردیم اسم خیابان آنجا نوشته شده است. بعدها این موضوع در هر سفری موضوع خنده و شوخی ما بود.
نیلوفر بعد از فارغالتحصیلی مدتی در بانکهای خصوصی ایران کار میکرد و من البته کشور را ترک کرده بودم و برای ادامهی تحصیل و زندگی به امریکا آمدم اما دلیل نمیشد که هر روز با هم حرف نزنیم. او عاشق بچهها بود در مهدکودکها به طور داوطلب کار میکرد و میخواست روزی مادر بشود. وقتی سعید در زندگیاش پیدا شد فهمیدیم هر دو علاقمندند زودتر پدری و مادری کنند.
نیلوفر با من به امریکا نیامد. مطمئن نبودم بتواند سختی مهاجرت را تحمل کند. از طرفی دوری غمگینم میکرد و میخواستم هرچه زودتر او را ببینم. با قوانین سختگیرانهی مهاجرتی در امریکا خروج از کشور برایم ناممکن شد تا حدی که مجبورم بگویم هیچ گاه متاسفانه سعید را که مثل برادرم بود از نزدیک ملاقات نکردم.
نیلوفر میگفت “سعید بعیده هیچ شب امتحانی رو خوابیده باشه. همهش در زندگی درس خونده.” کمتر از دو ماه از آشنایی آنها در ایران نمیگذشت که نتوانستند دوری همدیگر را تحمل کنند. در فرانسه قراری گذاشتند تا شاهد عروسی دو دوست باشند و همدیگر را ببینند. هیچوقت فراموشمان نمیشود نیلوفر مانتویش را در اتومبیل سعید جا گذاشت و به فرودگاه رفت تا به تهران برگردد. بالاخره کسی اسباب حجاب را به او رساند تا در تهران دچار مشکل نشود. نیلوفر میخواست به انگلیس برود تا پیش سعید باشد. با قدرتی باورنکردنی امتحانات زبان را در دو ماه گذراند و از دانشگاه کینگزتون در رشتهی Business Psychology و در مقطع فوقلیسانس پذیرش گرفت. زمان فارغالتحصیلی او ده روز بعد از هشتم ژانویه بود که هیچوقت محقق نشد.
نیلوفر و سعید در روز تولد من عقد کرده بودند، در انگلستان. من از صفحهی یک مانیتور در مراسم حاضر بودم. بعد هم در مراسم عروسیشان در لندن به همین شکل. تصویری در یک مانیتور. همانطور که در مراسم خاکسپاری مجبور شدم تصویری در یک مانیتور باشم. در روزهای باورنکردنی از دست دادن این دو. اگر امریکا را ترک میکردم نمیتوانستم پیش همسرم برگردم.
نیلوفر و سعید میخواستند در ایران هم عروسی بگیرند. رفتند، عروسیشان را به خوشی گرفتند، روزهای شادی را سپری کردند و همهی این روزها به هشتم ژانویه ختم شد. شاید همه بدانند مراسم خاکسپاری نیلوفر و سعید از آخرین خاکسپاریهای جانباختگان پرواز بود. جمهوری اسلامی ایران پیکر دو عزیز ما را فقط با دو پاسپورت تحویل داده بود خبری از گزارش پزشکی قانونی و گزارش آزمایش DNA نبود. فراهم کردن مدارک در روزهای سیاهی که بر هر دو خانواده گذشت مدتی طول کشید و در نهایت این دو در گورستانی در لندن به خاک سپرده شدند.
در تمام روزها و ماههای بعد تمام تلاشم را کردم تا پدر و مادرم را به امریکا بیاورم و بتوانیم با هم برای نیلوفر و سعید سوگواری کنیم. به همهجا نامه نوشتم. به مقامات محلی و استانی، اما ویزا را مرتب رد کردند. جیسون رضاییان مقالهای در این مورد نوشت که آن هم تاثیری نکرد. در نهایت پدر و مادرم به کانادا آمدند و توانستم آنها را در مرز بریتیش کلمبیای کانادا در روزی سرد ملاقات کنم.
سوگواری من، مادر و پدرم برای نیلوفر، خواهرک نازنینم که هیچ گاه صدای شکایتش از چیزی را نشنیده بودم، در دیداری چند ساعته در چند روز و در هوای سرد و یخزدهی یک مرز صورت گرفت. سال 2019 که با ازدواج ما دو خواهر رنگ خوشی گرفته بود به سال سیاه 2020 پیوست که همهی خوشیها را با خود برد. در هوای توفانی مرز این رنج، این اندوه و این فقدان را بر شانههای پدر و مادرم گریستم اما هیچگاه آرام نشدم.
وقتی هر روز به این جنایت فکر میکنم یاد آخرین خاطرهی مشترکم با نیلوفر میافتم. پنج سال و نیم پیش که درست روز تولدم به ایران رسیدم و دیدم نیلوفر تمام خانه را آذین بسته است تمام دوستانم را دعوت کرده است و مراسمی باورنکردنی برایم ترتیب داده است. تصویر نیلوفر برای من همین است. خواهری مهربان و آرام، زنی عاشق همسرش و بچهها و دختری که از تنها گذاشتن پدر و مادرش عذاب وجدان دارد. جای خالیِ هولناکی که هیچ گاه در خانوادهی ما پر نخواهد شد.
نویسنده: نواز ابراهیم (خواهر)