نسیم رحمانیفر
نون مثل نسیم (داستان کوتاه نخبهای که نگذاشتند فرار کند)
هنوز نبض زندگی در زن هایی که نقاشیشان کرده جریان دارد. زنهایی در لباس سرخ که میرقصند یا زنانی با تاپ سفید که از پنجره به کوچه خم شدهاند و چیزی را با ناامیدی نگاه میکنند.
زنهایی که در گوش بیننده زمزمه میکنند:«آه من حرام شدم.»
نسیم حرام نشد. او از لحظه لحظه عمر کوتاه بیست و پنج سالهاش لذت برد. رضایت و شادی و امیدواری، تواناییِ فوقالعاده در رسیدن به قلهها. ورودِ بیکنکور به کارشناسی ارشد به لطفِ معدل بالا و ورود بیکنکور به دکتری به همان دلیل در رشتهی مهندسی پزشکی کاری عادی و معمولی نیست. هوشی سرشار در جامعهای نخبهکش که او را نصف یک مرد ارزش میگذارند، رنجی که تنهاییاش را دوبرابر میکرد. برای همین تصمیم گرفت به جای پلیتکنیک تهران دکترایش را از آلبرتا بگیرد. مهاجرت تحصیلی.
سالها پیش فیلمی دیده بود به عنوان «میراث آلبرتا». فیلمی درباره فرار مغزها. آن زمان فکرش را هم نمیکرد روزی موقع فرار او هم برسد اما رسیده بود. پلیتکنیک تهران برای او کافی نبود. پذیرش گرفتن در آلبرتا برایش سختی چندانی نداشت اما جدا شدن از خانواده چرا. از عاشقانهها چرا، از زنهایی که بر بوم میکشید و از دانشگاهی آشنا، چرا.
با این همه او خودش را برای نبوغش میخواست:«باید زندگیام را وقف نبوغم میکردم. هرکسی چنین شانسی ندارد. آنهم در جامعهای که آیندهای جز سلطهکشیدن انتظارم را نمیکشد. باید میرفتم.» و رفت.
ماههای اول اقامتش در ادمونتون فهمید آدمها در همه جای دنیا شبیه هم میخندند شبیه هم بدجنسی میکنند شبیه هم مهربان هستند. نگاههایی که تعقیب میکنند، مردها، زنها. مردهایی که همهجا هستند، زنهایی که اینجا هم با لباسی سرخ میرقصند. آدمهایی که خود را ناشیانه متخصص مهندسی پزشکی یا نقاشی زبردست نشان میدهند و آدمهایی که با بوی قهوه مست میشوند. او لیوانی قهوه نمیخواست اگر هوسش را نمیکرد. او، زنی مستقل، از سرزمینی دوردست به کمک نیازی نداشت.
خاطرات به سراغش میآمد. پیامهایی گمشده در تلفن همراهش. حالا بیشتر هم شده بودند. یکیشان را در آخرین لحظات هنوز به خاطر داشت:«بهتر نبود در ایران میماندید؟ رتبهی یک کنکور کشورتان را با کجا عوض کردید؟»
چه کسی ممکن بود چنین پیامی برایش بگذارد؟ مرکزی دولتی یا شوخی بیمزه از طرف دوستی یا از سوی استعدادی هرزرفته؟
وقتی موشک دوم اصابت کرد کسی نمیداند او به چه فکر میکرد. شاید انفجار در ذهن زیبای او باعث شد ترس لحظهای را به یاد بیاورد که این پیام ناشناس را دریافت کرده بود:
پرونده سازی (چه پروندهای؟!)
مردی با موهای لخت (چه از من میخواست؟)
لبخندها، دستها (تمام شدند؟!)
اموجیها، ترسها (تمام شدند؟!)
اشکهای از سر شوق (شوق چه چیز؟)
فرار مغزها، میراث آلبرتا.
اما همه چیز خیلی زود برای همیشه تمام شد. تعطیلات پر از ترس و دلهرهاش بالاخره تا ابد تمام شدند.
وقتی برای دیدن خانواده پس از هشت ماه به ایران برگشت خیلی چیزها شبیه سابق نبود. او آدم دیگری شده بود و خودش را پیدا میکرد. میدید برعکس ادمونتون که همه دربارهی پژوهش و علم و دانشگاه حرف میزنند سیاست و خبر سرزمین مادریاش را پر کرده است: «بی معنی و بی نتیجه بودند. همه چیز اینجا از سر استیصاله. استیصالی که من هم داشتم وقتی اینجا بودم. با همه موفقیتها.»
«دلم می خواست زودتر برگردم مخصوصا که اخبار جنگ هم همه جا پر بود. حدس میزدم شانس برگشتن را به راحتی پیدا نکنم.»
اما فکرش را هم نمیکرد نه تنها شانس رفتن که شانس زندگی را هم از او خواهند گرفت.
اما نسیم برای مادرش زنده است، هنوز. خاطرات هستند، نقاشیها هستند، و کارنامهها و لوحهای تقدیر. لیوانی قهوه که به دست میگرفت، زنهای سرخپوشی که میکشید. امیدهای خاکستر شدهاش برای مادرش هنوز معنا دارند. امیدهایی که امیدهای او هم بودند. موفقیت نسیم همیشه جنبهای از تجلی را برای مادر هم زنده میکرد. نسیم خود او بود که جای سرکوب پرواز را انتخاب کرده بود. پروازی که به خاکسترنشینیاش انجامید. این غم نیروی اوست برای قدم برداشتن در مسیر دادخواهی. غم حالا تنها دارایی اوست تا بتواند به دخترش کمک کند که با مرگش هم به اندازه زندگیاش، معنی بیافریند.
نویسنده: دانیال حقیقی