محمد مهدی الیاسی
لبت خندان بود، مثل همیشه، و دلت پر امید؛ هزاران آرزو داشتی که برای تحققشان همیشه در تلاش بودی. لحظه ی خداحافظی مادر را در آغوش گرفتی؛ مادر طاقت جدا شدن از تو در فرودگاه را ندارد. همیشه غرق اشک می شود وقتی که لحظه جدا شدن خانواده ها از عزیزانشان را می بیند و جدا شدن از تو در چنین شرایطی طاقتش را طاق می کند. به توصیه ما این بار در خانه با او خداحافظی کردی. گفتی: “منتظرتونم تا دو ماه دیگه شما هم بیاین“؛ به سمت در خانه رفتی؛ ایستادی، برگشتی و دوباره مادر را در آغوش کشیدی؛ کیست که نداند بهترین جای دنیا آغوش مادر است؟!
بهترین رفیق و همسفر همیشگیت تا فرودگاه بدرقه ات میکرد؛ پدر. دل نگران بودی؛ “بابا نکنه موشک بزنن به هواپیما؟“؛ “به هواپیمای مسافربری؟! نه محمد جان، نگران نباش!” راستش را بخواهی خود پدر ولی نگران بود. خیلی نگران. پدرها نمی گذارند بچه ها نگرانیشان را احساس کنند. تا آخرین لحظه مردد بود که چمدان ها را تحویل بدهی یا نه. با هم ماندید تا آخرین لحظه ی ممکن. کارت پرواز را گرفتی. دل پدر بیقرار بود ولی نمیدانست چکار کند، دل خودت هم گواهی میداد شرایط عادی نیست. چند دقیقه قبل از سوار شدن به هواپیما با خواهرت صحبت کردی؛ گفتی “عجب شبی پرواز دارم!” آری عجب شبی بود. از گیت نهایی رد شدی؛ رو به پدر کردی برای آخرین خداحافظی. آخرین خداحافظی! در نگاهتان بیقراری نمایان بود. ولی باید میرفتی دنبال آن هزاران آرزو. دل نگران کارهایت بودی. برای دیدار پدر و مادر در ایران دو هفته به تعویقشان انداخته بودی.
چه دو هفته ای بود! شیرین و لذت بخش. لحظه لحظه اش جاودانه شد. فرزند آخر خانواده ای؛ دردانه ای. صبحها قبل از پدر و مادر بیدار میشدی تا صبحانه آماده کنی. مادر میگفت “محمد چقدر تغییر کرده. برعکس گذشته دوست داره صحبت کنه.” متفاوت بودی. از کودکی کم حرف بودی. بیشتر دوست داشتی بشنوی. نگاهت به مسایل پیرامون عمیقتر از همسالانت بود.عاشق فلسفه و علوم پایه بودی. در همان دوره نوجوانی در مقاطع راهنمایی و دبیرستان علامه حلی کتب دکتر شریعتی و فلسفه دکارت را خواندی. سال هزار و سیصد و هشتاد و نه مدال نقره المپیاد فیزیک را کسب کردی و مشغول به تحصیل در مقطع کارشناسی مهندسی مکانیک در دانشگاه شریف شدی. علاوه بر آن به بحثهای علمشناسی، روششناسی و فلسفی، بهویژه اخلاق و فلسفهی اخلاق بسیار علاقهمند و تشنه ی فلسفهی علم بودی. کلاس های دکتر گلشنی عطشت را دو چندان میکرد. در پی کتابهای مهم در این حوزهها و شناسایی آثار تازه نشریافته بودی و دوست داشتی آن ها را به فارسی برگردانی.
گاهی دیروقت به خانه می آمدی؛ “محمد جان کجا بودی؛ چرا اینقدر دیر برگشتی از دانشگاه؟” سوال همیشگی مادر بود و جواب تو “با دوستام بودم“. “با دوستهات تا این موقع چه میکردی؟“. جواب این سوال را بعدها فهمیدیم. بعد از کلاس با دوستهایت برای تدریس به کودکان کار میرفتی.
سال آخر دوره ی کارشناسی تصمیم گرفتی برای ادامه تحصیل به کانادا بروی. کارشناسی ارشد را از دانشگاه آلبرتا گرفتی. پس از آن در دانشگاه تورنتو مشغول به کارو پژوهش شدی و بعنوان کارآفرین جوان، موفق به ثبت شرکت و دریافت حمایت مالی از این دانشگاه برای پروژه های تحقیقاتی خود گشتی. عشق به فلسفه آنجا هم تنهایت نمی گذاشت و تو را به کلاسهای فلسفه در دانشگاه های آلبرتا و تورنتو میکشاند. در کنار کار و تحصیل، کمک به دیگران برایت اولویت داشت. ایران و کانادا فرقی نمیکرد؛ روزهایت شب نمیشدند اگر زمانی را برای کمک به دیگران نمی گذاشتی. در چندین موسسه مشغول به حمایت از پناهندگان و آموزش زبان انگلیسی به آنها شدی و در خیریه های مختلف بویژه خیریه پردیس برای کمک رسانی حاضر بودی. در هر سفرت به ایران چمدان هایت پر بود از اقلام اهدایی برای کودکان کمتر بهره مند.
پدر تا لحظه ای که هواپیما روی باند رفت در فرودگاه ماند تا مطمئن شود مشکلی نیست. هنوز نگران است، خیلی نگران؛ اما کار دیگری از دستش بر نمی آید. “خدایا به تو سپردمش“. با دلی نگران از فرودگاه خارج و سوار ماشین شد. در راه برگشت به خانه صدایی شنید، انفجار بود. شب پرماجرایی بود آن شب اما مگر میشد باور کرد که آن صدا، صدای انفجار یک هواپیمای مسافربری و لحظه ی پرپر شدن تنها پسرش بود که ساعتی قبل در آغوش گرفته بود؟!
پدر به خانه رسید. خسته است. رفت تا استراحتی کند. تلفن زنگ میخورد. مادر گوشی را بر میدارد… آسمان تکه تکه به زمین میریزد. مادر جیغ میکشد، زمین میخورد. پدر از خواب میپرد. “چی شده؟ چی شده؟“. “هواپیما! هواپیما سقوط کرده؛ هواپیمای محمد….سقوط کرده“. در خانه کس دیگری پیششان نیست. خدایا چه کنند؟! به سمت فرودگاه حرکت می کنند. گریه امانشان نمی دهد. به فرودگاه می رسند. همه چیز به هم ریخته است. هیچ کس پاسخگویشان نیست. نمی گویند چه شده. تاکسی های فرودگاه اما ظاهرا خبر دارند. با یکی از تاکسی ها به محل سقوط میرسند. خدایا اینجا چه خبر است؟ اینجا آخر دنیاست؟ صحرای محشر است؟ عروسکها ، برخی آغشته به خون، کتابهای سوخته و نیمسوخته ی خونآلود. اما بولدوزرها اینجا چه میکنند؟ چه چیزی را میخواهند جابهجا کنند؟ خاک بر چه بریزند؟ میخواهند چه چیزی را پنهان کنند؟ قابیلیانند که میخواهند باقیماندههای پیکرهای تکهتکه و سوخته را در خاک بپوشانند. مادر در پی یافتن اثری از توست، محمد! لنگهی کفش یا هرچیز دیگری که نشانی از تو باشد. پدر دلداریاش میدهد و از سویی نمیداند با دل پرخون، سیلاب اشک و کمر شکستهی خود چه کند؟ محمدش را کجا بیابد؟ آیا دگربار محمد را خواهد دید؟
محمد عزیز این جمله ها را دوستانت در موسسههایی که برای یاری کودکان محروم با آنها همکاری داشتی در رثای تو نوشته اند:
” محمد عزیز تو را سپاس باید گفت
تورا که دلی به پاکی شبنم داشتی
تورا که به نگاه معصومانهی کودکان محروم میاندیشیدی
فردا بهشت از آن تو و همسفران تو است.
چهرهی پاک و مهربان تو را در آن روزی که بستهی اسباببازی ها را از صدها کیلومتر دورتر برای کودکان زلزلهزده آورده بودی، هرگز فراموش نخواهیم کرد و یاد مهربانیهایت برای ما همواره جاودانه خواهد ماند. راه و روش زندگیات سرلوحهی جوانان در سراسر گیتی و زندگی آسمانیات در آغوش جان جهان همواره زیبا و سبز باد.”
نویسنده: همه ی آن ها که تو را دوست می دارند