میلاد نهاوندی
جای خالی میلاد، پشت پنجره
پشت پنجره خانه مان درکرج نشستهام و به عکسهایت نگاه می کنم. به عکسهای تو کنار دریا، پشت میز کارت، درآغوش من در ترکیه، وقتی من و پدرت را بردی تا برایمان ویزای کانادا بگیری. میگفتی این عید نوروز باید پیش من باشید. عید محشری میشد، کنار تو، در خانهای که از پشت پنجرهاش حتی شب عید برف میبارید. خانهای که دیگر تنها نبودی، کنار سفره هفت سینی که با هم چیده بودیم. می خواستم از ملایر سنجد و سمنو بیاورم و یک میز کوچک منبت کاری شده، میزی که بتوانی به دوستان کاناداییات نشان بدهی و بگویی صنایع دستی ملایراست. شهر اجدادی ات. روی همان میز، هفتسین مان را میچیدیم. یک شیشه شیره انگور هم می خواستم بیاورم برایت تا قوت بگیری. تا جونت تازه شود. تا بعد از آنهمه درسی که میخوانی، کمی بخوری، کمی کنار من بنشینی. گپ بزنیم و خستگی درکنیم. حالا کجایی؟ کجایی تا دستهایم را بگیری و بگویی مادرم کمتر گریه کن. حالا صدها کیلومتر دورتر در گورستانی در زادگاهت خوابیده ای.
میلاد من، هم آمدنت با درد بود و هم رفتنت. هم آمدنت با اضطراب و در میان جنگ بود و هم رفتنت. وسط جنگ و بمباران بود که دردم گرفت. آخرین روز از ماه آذر سال ۱۳۶۴. زمستان با سوز استخوان سوزش، تازه جا خوش کرده بود توی شهرمان. ده ساعت درد کشیدم اما حاضر نبودی جای امنات را ترک کنی. حق داشتی پسرم. حق داشتی که نخواهی بیایی به این دنیا که پر از رنج و جنگ و فساد و تبعیض و پارتی بازی بود. نمی خواستی بیایی به دنیایی که بعد از آن همه تلاش و تحصیل و خود را به جایی رساندن، با موشک خودی، در خاک کشور خودت، در آسمان وطن ات خاکستر شوی. شاید می دانستی و می خواستی همان جا در شکمم بمانی. ما ده دقیقه تا مرگ فاصله داشتیم اما تو به دنیا آمدی. شدی تک پسر دردانه خوش چهره من. پسرک درسخوان و زرنگ من که در دبیرستان نمونه سیفیه ملایر رتبه اش سه شد و در دانشگاه دولتی اراک در رشته مهندسی شیمی قبول. فوق لیسانس ات را در دانشگاه صنعتی اصفهان خواندی. بعد از کلی سختی و رنج و زحمت رفتی کانادا و دکترای شیمی را شروع کردی. می دانی دانشگاه وسترن دکتری افتخاری بهت داده اند. فقط یک سال مانده بود تا دکترایت تمام شود. حسرت دیدنت با لباس فارغ التحصیلی، با آن کلاهی که برازنده سر نازنینت بود، به دلم ماند. کاش اصلا دکترایی درکار نبود و تومانده بودی برایم. کاش انقدر درسخوان نبودی. کاش توی خانه مان در کرج پیش خودم نگه ات داشته بودم. تو رفتی پی یک زندگی بهتر. در کشوری که تبعیض نباشد. فساد و پارتی بازی نباشد. یادت هست می خواستی استخدام شرکت نفت شوی اما پارتی نداشتی وکسان دیگری که پارتی داشتند، استخدام شدند. شاید اگر همینجا کار خوب پیدا می کردی، اصلا راهی غربت نمیشدی. سربازی هم افتادی جزیره سیری. با اتوبوس شب می رفتی تهران. هنوز هوا تاریک بود که می رسیدی میدان آزادی. ۴ صبح، خسته و خواب آلود اما پرامید. خودت را می رساندی به فرودگاه مهرآباد و بعد پرواز با هواپیماهای توپولف روسی. من هزار بار می مردم و زنده می شدم هر بار که سوار یکی از این توپولف ها می شدی. بیدار می ماندم هر بار تمام شب. تا برسی و تماس بگیری که سالم رسیده ای.
آن همه نمره های بیست ات، آن همه مقاله های عملی ات، آن همه رتبه ات در دانشگاه و مدرک ایلتس و جی ار ای و آن ۷ مقاله ای اس ای که با ذوق می گفتی ۳۰ نفر به آن رفرنس دادهاند به دردت نخورد. پذیرش دانشگاه ایداهوی آمریکا و پذیرش از دانشگاه وسترن کانادا، هیچکدام به دردت نخوردند. آن درسهایی که در آیداهو خواندی، کارت در آزمایشگاه که به قطع شدن بندی از انگشت کوچک دستت منجر شد. میلاد جان! حتا حدس هم نمی زنی چه کسانی هواپیمای مسافربری تو را با دو موشک زدند؟ می دانی همان ها ۱۷۶ کودک و جوان و پیر و زن و مرد را در آسمان خاکستر کردند؟ می دانی حتی یک بار هم عذرخواهی نکردند. اما ما تو را همانطور که می خواستیم به خاک سپردیم. باشکوه و با عظمت. مامورها بودند اما دخالتی نکردند. جمعیت فراوانی آمده بود. تو خواب مرگ خود را دیده بودی. خواب دیده بودی که در ماشین نشستهای و موشک همان ماشین را منفجر می کند. نسبتاش دادی به اتفاقی که چند روز قبل رخ داده بود اما نمی دانستی قرار است هواپیمایت موشک بخورد و چنین از سرزمینت بدرقه شوی. نمی دانم. جواب این سئوال و جواب ده ها سئوال دیگر که روی قلبم سنگینی می کنند. فقط می دانم که می خواهم علت وقوع این فاجعه روشن شود. عواملش در دادگاهی بی طرف و عادل، محاکمه و قصاص شوند. شاید آن زمان کمی تسکین یابم. شاید ان زمان باور کنم که کسانی که در راه علم کشته می شوند، شهید هستند. باورکنم که دو فرشته به استقبالت آمده اند و تو را تا بهشت بدرقه کرده اند. تا آن موقع منتظر میمانم.
میلاد، من داغدارم و تو می دانی داغدار بودن یعنی چه. تو با آن روح بزرگت و با آن قلب مهربانت می دانی که چه می کشم. تو مهربا ترین بودی. آذر ماه که به ایران آمدی گفتی باید تک تک فامیل را ببینم و با آنها خداحافظی کنم. اصلا می خواستی درسات که تمام می شود برگردی و به میهنات خدمت کنی. می گفتی می خواهم پیش ما و بابا و خواهرم باشم. روزهای آخر نگران بودی. حتی یک بار گفتی مادر هواپیمای ما را با موشک نزنند؟ چرا همان موقع نفهمیدم که قرار است نگرانی تو به حقیقت بپیوندد. شب آخر توی فرودگاه پدرت را محکم بغل کردی. محکم تر از همیشه و با من دوبار خداحافظی کردی. خم شدی و دست هایم را بوسیدی. کنار گوشت دعای سفر خواندم و از زیر قرآن ردت کردم. کنار گوشم گفتی کمتر گریه کن مادرجان. دور که میشدی، روی پاهایم بلند شدم تا آخرین لحظه رفتنت را ببینم. از آن طرف گیت دست تکان دادی و رفتی. وقتی برگشتیم خانه، رفتم روی تخت تو خوابیدم. تخت ات که هنوز بوی ادکلن تو را می دهد. هر جا می روم بوی تن تو در مشامم است. بوی تو و حس لمس دست هات، صورت قشنگت، سینه سترگت، چشم های آرامت. دست هایی که تکه تکه شدند. صورتی که سوخت، سینه ای که هزاران پاره شد و چشم هایی که خاموش ماندند.
میلادم! هر شب هزار تکه ام را می کشانم توی تخت و هر صبح هزارتکه ام را با درد و رنج و اشک به هم می چسبانم تا روی پا بایستم. تا روزی که محاکمه کسانی را ببینم که تو و ۱۷۶ انسان بیگناه دیگر را پرپر کردند. من فاطمه امیری، مادر میلاد نهاوندی، دبیر علوم اجتماعی بازنشسته، انقدر زنده می مانم تا تقاص خون تو را بگیرم.
نویسنده: بیتا ملکوتی