مریم آقامیری
از ما کسی نمانده است.
از خانواده سه نفره آنها هیچکس باقی نمانده تا روایتگرشان باشد. راوی عشق و دلدادگیشان ، راوی آرزوها و آرمانهای شان، راوی مظلومیتشان، که نشانش همین بینشان ماندن است.
نامش شاهرخ بود، اقبالی بازفت، متولد۱۳۳۹/۷/۶. تا چند ماه دیگر ۵۹ ساله میشد. مهربان و راستگو و قابل اعتماد بود. فرزند باهوش و خلاق خانواده، از کودکی عاشق اختراع و تعمیر وسایل برقی خانه بود. هر از گاهی در پی ناپدید شدن وسیلهای برقی نگاهها به طرف او میچرخید و او نیز با لبخند شیطنت آمیز سعی در حفظ راز سر به مهرش داشت. رازی که سالها بعد، پس از مهاجرتش برملا شد، افتاده در کیسهای بزرگ در گوشه یک کمد. کیسه ای پر از اشیای گمشده و حال با ظاهری تازه و بعضاً دیگر غیر قابل استفاده. ای کاش که خود بود تا روایتگر داستانش باشد.
در آغاز انقلاب راه ادامه تحصیل در خارج از ایران را برگزید. به آکسفورد رفت و به آمریکا مهاجرت نمود. در دانشگاه ایلینوی تحصیل کرد و فوق لیسانس مهندسی برق الکترونیک را با بالاترین نمره از این دانشگاه اخذ نمود و در همان دانشگاه به عنوان مدیر آزمایشگاه برق الکترونیک مشغول به کار شد. سپس به کانادا مهاجرت کرده، در زمینه برنامهنویسی و تکنولوژی اطلاعات مشغول به کار شد. چندی بعد به ایران بازگشت تا همسری برگزیند. ۱۴ سال پیش بود که مریم را یافت. آنگونه که خود میگفت نور چهره مریم مجذوبش کرده بود. ای کاش که خود بودند تا از اولین دیدار شان بگویند. دیداری که نقطه عطف زندگی شان بود.
مریم، مریم آقامیری متولد ۱۳۵۱/۱۱/۲۳. در یادها مومن، در کودکی پدر را از دست داد و مادر را نیز. سردی دنیای او را خواهرها و برادرهایش گرما بخشیدند، بالاخص خواهری که او را مادری کرد و بعدها نیز برای شهزاد در نقش مادر بزرگی مهربان بود. مریم حسابداری خوانده بود در سازمان آب و برق خوزستان کار میکرد .او را به عنوان کارمندی خبره و پاکدست به به یاد میآوریم. پس از ازدواجشان شاهرخ در دانشگاههای سما اهواز و آزاد شوشتر و مسجدسلیمان به عنوان مدیر گروه برق الکترونیک مشغول به کار شد. شش سال بعد، دوباره به کانادا مهاجرت کردند . دختر نازنینشان شهزاد همانجا بود که چشم به دنیا گشود.
شهزاد، شهزادهی مریم و شاهرخ در زمستانی سرد در کانادا در ۱۳۹۰/۹/۲۵ به دنیا آمد. تولد فرشته کوچکشان شهزاد به گفته آنها نقطه عطف زندگیشان بود. خاطرهای را که شاهرخ میتوانست در روز عروسی دخترش برای همه بگوید به ناچار من در اینجا برای ذکر در زندگینامهشان میآورم:
اولین مردی که عاشق شهزاد شد من بودم. شاهرخ این را میگفت اگر بود و آن روز را میدید. او میگفت شهزاد را در کاپشنم گذاشته بودم. از بیمارستان تا خانه چشم از چشمان کنجکاوش برنداشتم.
و نیز ای کاش مریم خود میبود تا از اولین مادرانههایش بگوید با آن بیان شیوا و سخن گفتن شیرینش. صد حیف که نگذاشتند سوار بر زمان زندگی کنند. مریم در کانادا در سنکا کالج فایننس خواند و دوباره در رشته رفتار شناسی مشغول به تحصیل شد. همزمان در فروشگاهی کار میکرد. پدر و مادر عاشق شهزادهشان بودند. همبازی، همدم، هم آواز، هم آغوش تا لحظه آخر.
داستان های شهزاد پر از شور و عشق و هیاهو بود. از فرار کردن از اتاق خواب خود تا در رختخواب پدر و مادر بخوابد، تا داستان دوستان و مدرسهاش و نیز محبت به حیوانات. او در مدرسه دالینگتون درس میخواند. زندگیاش کوتاهتر از آن بود که نقطه عطفی برایش بسازد. او عاشق معلم و دوستانش بود. مادر برایش یک بازی درست کرده بود؛ بازی مسابقه با زمان. اگر میتوانست زودتر درسها را بخواند جایزه داشت و آن آغوش یا بوسهای بود و گهگاه پفک و تنقلات و گاهی مک دونالد و باز هم بازی با همبازی همیشگیاش، پدر.
این خانواده شاد و سوار بر موج زندگی در دسامبر ۲۰۱۹ برای تعطیلات و شرکت در مراسم عروسی یکی از آشنایان به ایران آمدند. دیدارشان آرزویمان شده بود، اما افسوس که این دیدار آخرین دیدار بود. هفته قبل از پرواز ابدیشان همه با هم به ویلایی رفتیم. روزهای شاد همراه با بازی و خنده، حتی شهزاد دو دوست جدید پیدا کرده بود، سگ های گرسنه ایی که آنها را هِوِن(بهشت) و سیاه سفید نام گذاشته بود. او مدام در حال غذا بردن برای آنها بود و میگفت با خوبی به آنها به بهشت میرویم .حتی میخواست آنها را با خود به کانادا ببرد. وقتی فهمید این کار ممکن نیست از آشنایان خواست تا مواظب شان باشند .میگفت آنها نسبت به من لویال هستند.
روز نحس ۱۸ دیماه ساعت ۱:۳۰ صبح بود. میخواستند به فرودگاه بروند اما شهزاد استرس و ترس داشت. در اتاقی پنهان شده بود، آخر نمیخواست برود. التماس میکرد که نگذارید مرا ببرند. اما راه، راهِ رفتن بود و ناگزیر بودند به رفتن. به فرودگاه رسیدند، مریم تا ۵:۲۰ پیامک میداد که همچنان پرواز به علتی نامعلوم و شاید نقص فنی تاخیر دارد. بالاخره پرواز انجام شد.
چند دقیقه پس از بلند شدن هواپیما در ساعت ۶:۱۸ صبح ۱۸ دی ماه ۱۳۹۸، گرگ و میش اول صبح بود که زمین و آسمان را به خون کشیدند. با چند موشک پرِ پروازشان را زدند. شهزاد در آغوش پدر بود در لحظهی آخر. صندلیهای 31E و31F. مادر اما در صندلی 30E. وای به حال مریمی که در آن لحظه به دنبال به آغوش کشیدن شهزادش بود. شهزاد اما دیگر از زمان جا ماند، دیگر برای او بوسهای، لبخندی یا مسابقهای با زمان نیست. چراغ خانهشان برای همیشه خاموش ماند.
خانواده سه نفره آنها را گوری سرد در بر گرفته است. آنها هنوز هم آغوشند تا ابد.