مهسا امیرلیراوی
محسن و مهسا، سایههای بلند من
بلدوزر برداشته ام و در این روزهای نبودنت، بودنت را شخم می زنم. از روزی که در تن تب دار اهواز آمدی. ۳۱ سال پیش. با آن چشم های درشت و سیاه . با انگشتانی کشیده و قامتی بلندتر از نو رسیده ای یک روزه . خنده رو و مهربان . مادر می گفت: وصله ی شوری، به کارون نمی چسبد. محسن من نمک است. مادر درست می گفت، تو خود کارون بودی با قلبی به همان ابعاد. بخشنده و روان.
عاشق و آرام با لبخندی همیشگی که پهن بود روی قاب صورتت. همان لبخندی که حالا غریبانه نقش بسته در قاب عکس روی دیوار، روبروی صورتم با چشمانی بازیگوش که پلک نمی زند و پیوسته مرا می کشد به خاطرات کودکی.
خاطره توپ های دو لایه ، دروازه های بی تور، گل کوچیک ها و شرط بندی روی یک نوشابه تگری در تن داغ و شرجی شهر. کوچ به کوچ. از اهواز به اراک از اراک به تهران و در انتهای راه کانادا.
باورم نمی شود که فعل گذشته برایت صرف می کنم . گذشته ای که برای من نمی گذرد، اصلا چرا راه دور می روی یادت هست هنوز پشت لبت سبز نشده بود، ۱۵ ساله یا شانزده ساله ، فرقی هم نمی کند ،همان روزهای نوجوانی جلای وطن کردی. همه می گفتن تو سایه منی و درست پا می گذاری جای پای من . هر جا بروم می آیی .همه می دانستند تو سایه منی. اما تو سایه نه، جان من بودی. جان برادر تو سایه تنم نبودی سایه روی سرم بودی.
هر بار که زل می زنم به چشم های قاب گرفته ات روی دیوار ، خودم را نیشگون می گیرم و می پرسم، زنده ام؟ چطور هنوز دق نکردم؟ چطور این همه مرگ این همه عزا را طاقت آورده ام ؟ هیچ چیز نجاتم نمیدهد.
همه چیز کند می گذرد، سست و کرخت، من مانده ام و هزار چرا و چطور، هزار علامت سوال بی جواب که جان و روحم را مثل موریانه می جود.
جان برادر
در لابلای شلوغی های نبودنت هر روز دراز به دراز پخش می شوم اینجا، روی این مبل لعنتی و تمام حوصله ام را جمع می کنم، در تو. در یادگاری هایت .در تمام بودن هایت. در مهربانی های بی دریغت. در دلمشغولی هایت برای بچه های فقیر آفریقایی در دیوانگی هایت برای آخرین بروزرسانی های تکنولوژی. در بی تابی هایت برای دور همی های کوچک .
من هر روز می آیم اینجا، کنج این اتاق پر از نبودنت ، به یاد روزهای بودنت هزار راه نرفته را می روم. کز می کنم این گوشه و فکر می کنم که چقدر دستانم از داشتنت خالی است. سه دهه از زندگی ات وجب به وجب می آید جلوی چشمم. چه زندگی پر پیچ و تابی. چقدر کوتاه چقدر غمگین. پسرم محسن که بعد از تو به دنیا آمد گاهی گریه میکند. او را در آغوش میگیرم انگار برادری از سفر بازگشته است.
باور کن که هنوز رفتنت را باور نمی کنم . چطور به اینجا رسیده ام؟ کجای کار جهان مانده ام که این همه تنهایی را در غربت بی تو باید ادامه دهم.
یادت هست وقتی آمدی ، بی وقفه درس می خواندی . دانشگاه رایرسون تورنتو ،همان دانشگاهی که یار زندگی ات را آنجا دیدی. محسن، راستی چه خوب که عاشق شدی . هیچ چیزی قلب آدم را امیدوار نمی کند جز عشق .
عشق به آدم جان می دهد. می دانی، فکر می کنم عشق هم مبدا است و هم مقصد.
چه خوب که عاشق شدی. عاشق دختری که بی مهابا مهربان بود. مهسای عزیزم .زیبا و دلربا. با آن موهای چون شبق. هر روز می بینمش در لباسی سپید زیباتر از همیشه. تاج عروسی بر سر. با آن رژ قرمز که خنده هایش را پر رنگتر می کرد. دست گلی سپید در دست . تنش رها میان بازوان تو، هر دو جا خوش کرده اید در قاب عکس روی دیوار.هر دو می خندید. هر دو خوشحالید .
اما من هنوز، هربار که خنده های قاب گرفته تو و مهسا را می بینم فقط اشک می ریزم. انگار صد زن نشسته اند ته ته دلم و چنگ می زنند و رخت می شورند. آشوبم .قرار ندارم. غم که رخت سیاه نیست از تن بکنم، غم نبودنت در انحنای روحم نشسته است. در کمرم همانجا که می گویند با رفتن برادرها خم می شود.هنوز نامت را که می برم دلم آتشی میگیرد که ابراهیم هم از آن زنده بیرون نمی آید.
محسن جان ،
انگار صد سال آزگار ندیدمت. دیشب دوباره بی تاب دور اتاق تاب می خوردم. نامت را گذاشته اند شهید، تو شهید کدام جنگ شدی برادر جان، جنگ با خودی ؟ سرباز بی تفنگ کدام جبهه بودی؟ سرباز بی دفاع در کدام سنگر؟ تو کشته کدام جنگ نابرابر شدی که حتی پلاک گردنت را، تکه ای از پیراهنت را هم به من ندادند. لعنت به آن انگشتی که دکمه را فشرد، نه یکبار ، دوبار .تو گویی برای من هزار بار.
دستش نلرزید؟ دستش که هیچ قلبش نلرزید که می خواهد به ۱۷۶ جان شلیک کند؟
درست مثل سربازی که پای جوخه اعدام می ایستد اما قبل از فرمان آتش دست و دلش می لرزد که نکند تیر اول را او بزند. نکند تیرش یک قلب را بشکافد. سر تفنگ را زاویه دار می گیرد به سمت پا. نگاه مادرش را مرور می کند ، عشق چشم براهش را زمزمه می کند و شلیک نمی کند.
فرق دارد محسن جان باور کن فرق دارد. من می گویم آن که تیر اول را می زند قاتل است و آن که میخواهد تیر آخر را بزند شاید عاشق باشد. دلش نمی آید . دستش می لرزد. آن که دکمه موشک ها را فشرد عاشق نبود . دست نشانده جلاد بود . اصلا خود جلاد بود که با بوی زهم خون مست شد . طغیانگر شد . بی حیا همه چیز را کتمان کرد. او از عشق بی حد و مرز چیزی نمی دانست. مزه گس دلتنگی را نچشیده بود.
از حس آرامش ،آغوش و نوازش زن و فرزند چیزی نمی دانست. در مشامش بوی خون و باروت غالب بود . بوی نفرت بوی تند و تیز رذالت . بوی یک جنگ تمام عیار .دشمن را اما نمی شناخت. در نگاهش همه دشمن بودند حتی تو ، حتی مهسای مهربان. حتی سیاوش که شاهنامه هم گواه صلحطلبی اوست.
کاش می دانستم آن سرباز، آن سرباز با آن انگشت خطا کار هنوز شب ها آرام می خوابد؟
یا وقتی می خوابد خواب چشمان ریرای کوچک را می بیند که حامد هر روز آن را میخ می کند به دیوار فیسبوک. آیا محسنِ مرا میبیند که بی عمو بزرگ میشود؟
خواب تو را می بیند با آن خنده های بی تکرار. خواب سیاوش و سارای زیبا در آن لباس سپید عروسی. خواب غنیمت را که عاشق طبیعت بود و جانش غنیمت جنگ خیالی شد.خواب راستین و مایا و شهرزاد و پارسا و آن ۱۷۶ مهسا و محسنی که جان و جهان کسانی بودند.
محسن جان از بس که نام تو را گفته ام، تکراری شدم.
مثل یک نوار ضبط شده هی آخرین گفتگو را مرور می کنم .
– محسن جان کجایی؟
– الان نشستیم تو هواپیما منتظر پروازیم.
– خب پس صبح می بینمت.مواظب خودتون باشید.
چه بیهودگی تلخی در این مواظب خودتان باشید نشسته .
گفته بودم نرو ، اما تو عاشق ایران بودی. عاشق آن سرزمین آخر هم جان و جسدت را جا گذاشتی همانجا، گوشه ای از سرزمینی که وطن می خواندی اش.
سرزمینی که گرفتار اهریمن است. اهریمنی که حقارتشان را با قنداقه تفنگ به حقانیت می رساند.
او که مغزش خالی است و زبانش پر، قلبش تهی است و تفنگش پر. همان که تمام قساوتش را زیر ردا و عبا پوشانده است. همان که آویزان از آیات و سوره ها . حلال را حرام میکند و حرام را حلال. پای حقیقت را به چوبه دار زنجیر کرده و هر روز دروغ را نشخوار می کند. اهریمنی که برای دیرتر مردن دست و پای حقیرانه می زند و دوام و بقایش را در جنگ می بیند .
کاش به جای کتاب آسمانی اش، یکی از این کتاب های زمینی را می خواند یک رمان عاشقانه ، کتابی در این موضوع که فرزند خود را چگونه بزرگ کنید چگونه عشق بورزید. کاش رمان میخواند قصهی آدمهای دیگر را. اینکه ببیند خشونت چه بر سر آدمها میآورد.
کاش اهریمن از آن توییتر بی صاحب فیلتر نشده اش استفاده می کرد و با هشتگ دادخواهی حداقل یک قصه عشق از شما ۱۷۶ عاشق نشسته در آن پرواز را می خواند. دلم می خواهد یکی عکس این قلب پر آشوبم را بگیرد و ببرد به همه دکترهای دنیا نشان دهد.
در کلاس درس همه اطبا ،عکس قلب پر خون مرا بزارند آن بالا تا ببینند. چه داغی بر دلم مانده.
محسن جان ما به دادخواهی و خون خواهی ایستاد ه ایم.
نمی بخشیم. پر از بغضیم . سوال می پرسیم. یک پاسخ هم برای سوال مان کافی است. به کدامین گناه به ۱۷۶ قلب عاشق نه یکبار که دو بار شلیک کردید؟ کدام جنگ ۱۷۶ شهید روی دستمان گذاشت. چرا کتمان کردید چرا زبان در حلق فروبرده اید و از جنایتی که بد نام تر از همیشه تان کرده دفاع می کنید .
جان برادر بعد تو من استخوان لای زخمم، نمی بخشم… فقط می پرسم…
نویسنده: رویا ملکی
گالری تصویر خالیست
فایل صوتی موجود نیست