کیانا قاسمی
واکسها را کنار پیادهرو ردیف میچینم، کتاب ریاضیام را باز میکنم و چشم به راهش میمانم. در حالی که طبق روال شنبهها واکس قهوهای را روی کفش مدیر بانک میمالم، فکر میکنم که باید به او بگویم امتحاناتم دارد شروع میشود و امسال حسابی آمادهام. اگر نمرههایم خوب شود و او بخندد، چشمهایش که بخندند، پول واکس را میگذارم توی جیب و میگویم خدا برکت. یک نفر که پارچه سیاهی به دست دارد نزدیک میشود. آرام میگوید: «لطفا بساطت رو ببر اونورتر، میخواهیم اینجا پارچه بزنیم.» بساطم را جابجا میکنم. پارچه را دو نفری روی دیوار بالای سرم نصب میکنند. چیزی نمیفهمم، انگار کسی در شرکتشان فوت کرده، هیجان دارم تا یک بار دیگر بیاید و برایش از بازی فوتبال دیروز تعریف کنم. برایش بگویم گل که زدم مثل رونالدو دستهایم را به عقب انداختم و شادی گلم را تقدیم کردم به او. باید به او بگویم حالا دیگر همه بچهها مرا میشناسند، چون با خرجی روزانهای که به من میدهد دیگر لازم نیست شبها هم کار کنم تا برای قرض مادرم پول جمع کنم. و به جایش میتوانم گاهی فوتبال بازی کنم. سه روز دیر کرده، نکند دیگر نیاید.
شب آخر، قبل از پروازش، وقتی با بچهها به خانه کیانا رفتیم همه چیز عجیب بود. از سالها قبل که کیانا اولین بار از مهاجرت حرف زده بود توی دلم خالی شده بود. خاطرات در سرم دوره میشدند، از شوخیهای سرویس مدرسه، تا شبهای فوتبالی و بازیهای رئال مادرید. یاد شبی افتادم که قرار بود برای تولد سوپرایزش کنیم اما همه چیز لو رفت و او برای دل ما با متانت گفت که حسابی غافلگیر شده. و آن زمان که برای خسارت تصادفم پول تو جیبیاش را جلو جلو گرفت و به کسی چیزی نگفت. به دوستیمان فکر کردم. اینکه چقدر دلم به وجودش قرص است و چقدر همیشه کنارم بوده. دلم گرفته بود. جای خالیاش با هیچ چیز پر نمیشد. چمدانش را بسته بود و با بیریایی همیشگیاش پیش ما نشسته بود. مدام میگفت امشب احساس میکنم زیبا شدهام. با خنده به او گفتم چشمانت پف نکرده؟ اصرار کرد نه امشب خیلی خوبم و پافشاری کرد که همه با هم برویم و مراسم خداحافظی رسمی نداشته باشیم. از خداحافظی بیزار بود. میگفت زود برمیگردد و بدرقه لازم نیست. سرسری خداحافظی کردیم، اما وقتی در آسانسور بسته میشد چشمانش را دیدم. آخرین تصویرم از کیانا بغضی بود که توی چشمهایش نشسته بود. چشمانی که آن شب، بینهایت زیبا شده بود.
از ساختمان محل کارم بیرون میزنم. نگاهم به درختها، جوی آب وماشینهای کنار خیابان میافتد. شهر در رفت و آمد است اما بادی در برگها نمیپیچید. هوای پیادهرو سنگین شده مثل هوای خانه، مثل هوای محل کار. جای خالی دخترم بر تمام خیابانهای این شهر سنگینی میکند. از خیابان ولیعصر میپیچم که چشمم به تابلوی مدرسه بوعلی میافتد. همه چیز زخم نبودنش را تازه میکند. اشکی که همیشه گوشه چشمم به انتظار نشسته، آرام فرو میریزد. در خیابانهای شهر سرگردان میچرخم. خیابانهایی که کیانا عاشقانه دوستشان داشت. خیابانهایی که فقر مردمانش او را میآزرد. درد دخترانش، حجاب اجباری و فشارهای هر روزه. خیابانهای شهری که کیانا هر روز در آرزوی آبادی و آزادیاش بود و برای این آزادی میجنگید. یک روز با کمک به نیازمندان، یک روز با درگیری با گشتهای به اصطلاح ارشاد. خیابانهایی که کیانا عاشقانه یادشان را، مثل طرح نقشه ایران که آخرین شب، هنگام رفتن از ایران به گردن داشت، با خود برده بود.
کیانای من نوزده ساله بود که برای ادامه تحصیلی در رشته آی تی به کانادا میرفت. دختری باهوش که با معدل کل ۱۹/۳۰ از دبیرستان بوعلی دررشته ریاضی فیزیک فارغالتحصیل شد. اما او با وجود قبولی در رشته مهندسی شیمی در دانشگاه دولتی رشت و رشته مهندسی پزشکی در دانشگاه آزاد تهران، بخاطر محدودیتهایی مثل «حجاب اجباری» سفر به تورنتو را انتخاب کرد. کیانا زیبا، خوش تیپ، قدبلند و همیشه آراسته بود و شخصیت تحسین برانگیزش همواره زبانزد دوستان و بستگان. او وطنپرست بود و مسئولیتپذیر. دختر بزرگ یک خانواده پنج نفره که قلبی مهربان و دلواپس داشت، دلواپس دو خواهر کوچکترش. کیانا سفر به کانادا را پلی میدانست برای آیندهای بهتر برای خواهرانش. او درونگرا بود و دوست داشت بار زندگیاش را تنها به دوش بکشد. هرگز گلایه نمیکرد و از مشکلاتش حرفی نمیزد. کیانا به دوستانش گفته بود که همه هدفش این است تا به پدرش ثابت کند میتواند در عین استقلال، فرد مفیدی باشد. او سرشار از زندگی و برنامه و هدف بود، هیهات که همه چیز ظرف چند دقیقه بر باد رفت.
به خیابانهای شهر نگاه میکنم. ۱۹ سال زندگی درخشانش از جلوی چشمانم میگذرد. به جای خالی پسرک واکسی فکر میکنم. به جای خالی کیانا در زندگی گرممان که حالا دیگر یخ زده. دست کیانای کوچک را میگیرم و با خاطراتش قدم برمیدارم و ادامه میدهم. با خاطراتش زندگی میکنم و غم دوریاش را به جان میکشم. با خاطراتش قدم بر میدارم و به همراه مادرش، برای خوشبختی و سعادت دخترانمان تلاش میکنم. با خاطراتش نفس میکشم و آٰرزو میکنم عاملان این جنایت به اشد مجازات برسند.
عزیر پرواز کرده پدر، هر جا هستی آرزو میکنم خنده به لبانت باشد. بدرود تا دیداری دوباره.
فایل صوتی موجود نیست