کسری ساعتی
کسری، آینده گمشده دانیال و دایانا
دیگر در عکسهامان نمیتوانم خندههامان را پیدا کنم، دو موشک از لبهامان گذشته است.
نمیتوانم اشکهای شوقمان را سرازیر کنم، دو موشک از چشمهامان گذشته است.
در ذهنم حتی نمیتوانم از بودن و نبودنش تصویر ثابتی بسازم، دو موشک او را از من ربودهاند.
در تیتر تمام روزنامههای کانادا نشانی از نامش است. در تمام سایتهای خبری، در لیست از دسترفتگان، در میان آن همه زندگی فرو ریخته و در انبوه آن همه اندوه سرخ بر صفحه روزنامههای سرد.
چشمم به حرفحرف پیکر اسمش زنجیر شده است، کسری ساعتی.
نام پدرم، کسری ساعتیست.
و من چه کسی هستم؟ دانیال ساعتی. دایانا ساعتی. نیمی خودم هستم، نیمی پدرم.
موشکها رهایمان نمیکنند. به خوابهامان نفوذ کردهاند. من نفس نفس زنان از خواب میپرم و بی آنکه لبهایم تکان بخورد صدایش میزنم. خواهرم با گریه صدایش میزند. چرا او که با یک بار اسمش را خواندن در شبی که کابوس میدیدیم، پیش تختمان میآمد، با هزار بار فریاد اسمش در کابوس بیداریمان، پیدایش نمیشود؟ چگونه او که دان یک کاراته داشت و تمام دشمنهای خیالی من را میتوانست از ذهنم محو کند، حالا به دادمان نمیرسد؟
حالا دیگر سوالهایمان را چگونه ازش بپرسیم؟ چگونه بپرسیم بابا مرگ یعنی چه؟
بابا چطور میشود موشکها، هواپیمایی را نشانه بگیرند که قرار است آغوشت را به خانهمان بیاورد؟
مگر در چمدان تو، به غیر از سوغات همدان و یزد و کتابهایت چه چیزی بود؟
خواهرم چیزی نمیگوید، اما از چشمهایش پیداست که میپرسد: چگونه یک نفر که تمام گذشته انسان است، از آینده انسان حذف میشود؟
چشم میچرخانم و به دیوار اتاقش نگاه میکنم. به مدارک تحصیلیاش، به تقدیرنامهها و دورههای علمی که گذرانده است. به آن همه خرد که در او بود و به آسمان رفت. چشمهایم را میبندم.
فردا هجده ساله میشوم و صورتم از عشق، سرخ. پدرم چگونه میبیند عاشقانهها را بر گونههایمان؟
به عکسها نگاه میکنم. سوار بر دوچرخهام با کلاهی بر سر، ژست گرفتهام و میخندم. پدرم روبهرویم از من عکس میگیرد، و میخندد. در آنجا ایستادنش، اشتیاق ماندن پیداست. پشت سرم رنگینکمان، آنقدر خندیده که گوشههای لبش به زمین رسیده است. آن عکس تمامش خنده است و زندگی. بر عکس دقیق میشوم. دوباره نگاه میکنم. سعی میکنم ژست بگیرم. روبهرویم جای خالی پدر است و از اشتیاق ماندنش، اندوه رفتنش مانده. پشت سرم، تکههای چمدان پدر است که از آسمان میبارد.
پلکهایم را روی هم فشار میدهم.
فردا از دانشگاه فارغالتحصیل میشوم. در جمعیت دنبال پدرم میگردم. هیچکدام آنهایی که ایستادهاند، آنهایی که میآیند و میروند، حرف میزنند، به آغوش میکشند، پدر من نیستند و اما همه جاهای خالی، پدر من است. به جای آنکه با او حرف بزنم و از دانشگاه و درسهایی که خواندهام و چیزهایی که یاد گرفتهام بگویم، زیر لب زمزمه میکنم: «پدر من مهندس صنایع بود.» همه همکاران و دوستانش جز تعریف و تمجید چیزی از او نمیگویند. اشک از چشمهایم پایین میآید. صدایم را تنها خودم میشنوم. پدرم سالها در ایران متعهدانه و عاشقانه کار کرد. مدام کتاب خواند. هر روز چیز جدیدی را دنبال میکرد و یاد میگرفت. معنی تمام کلمههای انگلیسی را که میپرسیدم را میدانست. هر مشکلی را که هر زمان با کامپیوتر و لپتاپ داشتم، سریع حل میکرد. زندگی در او همیشه جریان داشت.
دو دستم را بر پیشانیام میگذارم و سرم را میان انگشتانم میچلانم.
فردا سی ساله میشوم. فردا چهل ساله میشوم. فردا پنجاه ساله میشوم. موهایم سفید شده. عینک پدرم را به چشم دارم. گاهی صورتم لاغرتر از پیش است. گاهی موهایم را رنگ کردهام. مدلش را عوض میکنم. اما او هنوز همان شکل است که بود. دقیقا همان شکل. برای بچههایم میگویم: پدربزرگتان انسان بزرگی بود. بهترین انسانی که میشناسم. با تمام عشقش به ایران، سختی مهاجرت را به جان خرید. رفت تا آن آینده بهتر را برای ما بسازد. یک دلش ایران بود و یک دلش پیش ما. در زمان رکود اقتصادی جهان، به خاطر سطح بالای دانش و تجربهش خیلی زود به بهترین شرکتهای کانادا راه پیدا کرد. تا یک شب صدایش را از اتاق دیگری شنیدم. میگفت: دایانا کوچک و ظریف است. به ایران برویم و کمی بزرگتر که شد برگردیم. رفتیم. ما ماندیم و او تصمیم گرفت به سر کارش در کانادا برگردد. و یک روز پیش از برگشتنش، هواپیمایش را در هوا زدند. او را با آن همه راهی که آمده بود و آن همه کلمه و زندگی که در مغز و قلبش داشت، از جهان گرفتند. ولی ما از پا ننشستیم. ما مدام تکرار کردیم چرا به هواپیما، به پدر، به مادر، به کودکان، به آغوشها، به لبخندها، به مغزها، به قلبها شلیک کردید؟ آنقدر پرسیدیم تا عاقبت، عدالت از خواب زمستانیاش بیدار شد.
فرزند انگشتش را بالا میآورد و میپرسد: این دو سوراخ بر قلبت چیست؟
میگویم دو موشک به سویش شلیک کردهاند.
نویسنده: سید محمد مرکبیان