حسین رضایی
حسین رضایی متولد افغانستان بود و از چهار سال پیش به سوئد مهاجرت کرده بود. او پی آرزوهایش رفته بود و گمان میکرد به زودی به همهی آنها خواهد رسید.
درس میخواند و تا دیروقت کار میکرد. کار کردن برای او سخت نبود. وقتی از سیزده سالگی مجبور شد کار کند و حقوق ناچیزی بگیرد میدانست در دنیا چیزی بدون زحمت به دست نمیآید.
“یه رستوران با غذاهای افغانستان. کابلی پلو، سیخ کباب، چپلی کباب. نان خاصه و نان چپاتی . باید نونوا بیارم. خودم آشپزی میکنم. معلوم هست سوئدیا استقبال میکنن.”
حسین بعد از کار و درس به باشگاه بدنسازی میرفت و به رویای رستورانش فکر میکرد. تازگیها دختری هم در زندگیاش پیدا شده بود که قرار بود در رسیدن به این رویا او را همراهی کند. رحیمه، دختری از افغانستان.
حسین در روزهای آخر پیش از سفر به ایران مدام میخندید. حسین کمحرف که با سادگی حرفی نمیزد و به سادگی نمیخندید شاد و سرخوش شده بود. قرار بود به ایران بروند تا از خانوادهی رحیمه اجازهی ازدواج بگیرند. قرار بود به ایران بروند تا اگر همه چیز درست پیش برود دست در دست هم به سوئد برگردند.
آنها به ایران سفر کردند. همهچیز همانطور پیش رفت که حسین میخواست. حسین و رحیمه در دوازدهم دی ماه شش روز پیش از سوار شدن به هواپیما و برگشتن به سوئد به عقد ازدواج هم درآمدند.
“میریم سفر. میریم کوه، بلندترین کوه. میریم از بالای آبشار شیرجه میزنیم توی آب. میریم زیر آب. نفس میگیریم و دوباره میریم زیر آب. سوار هواپیما میشیم. میریم به جاهای دوردست. هواپیمامون تو هوای بد گرفتار میشه تمام بدنش تکون میخوره اما سقوط نمیکنیم…“
حسین با همین رویاها دست در دست رحیمه سوار هواپیما شد. مدام به یاد مادرش هم بود. مادری که یتیم بزرگ شده بود و به حسین چون قهرمان زندگی نگاه میکرد. تا پیش از این تمام لباسهای حسین را مادرش میخرید. قرار شده بود آخرین خرید پیش از سفر را هم مادرش انجام دهد پس مادر و پسر دو نفری به بازار رفتند. شانه به شانهی هم. حسین لباسهایی را پوشید که به سلیقهی مادرش بود. میخواست این خداحافظی معنای غمانگیزی برای مادر پیدا نکند.
حال از آن تکههای لباس هم چیزی به مادر حسین نرسیده است. چیزی نمانده است. رستوران افغانستانی در آتش یک جنایت میسوزد و کابلیپلو روی میز سرد شده است. حسین و رحیمه هم …
فایل صوتی موجود نیست