حدیث حیاتداوودی
من و آنی، قصهی هم بودیم
خواهرم؛ آنی سه سال از من کوچکتر بود. هر کس به شکلی شبیه کسی که نیست میشود؛ یکی قابی میشود که عکسش را گم کرده و در چارچوبِ تمام قابِ عکسها، آوارهی لبخندیست که نیست و پریشانِ گیسویی که نیست و دربهدرِ قصهی دختری که درست در شب هزار ویکم، از قصه پر کشید. هنوز در آسمان به دنبال آن پروازی میگردم که آنی را با خود برد.
هر کس به شکلی شبیهِ فقداناش میشود و من به شکل قصهی در بادها گم شدهای هستم که پری قصههایش، درست در شب هزار و یکم، از قصه پرید.
در این قصهی برجا مانده، من برادری هستم که به جستجوی خواهرش تمام قصهها را ورق ورق گریسته و دریغ از یک تار گیسویش.
به صفحاتِ قبل از رفتنش برمیگردم. در تمام صفحات قصه آنی میخندید و میرقصید و هزار چینِ دامنش، هزار و یک شبِ من بود. من و خواهرم؛ همدیگر را نوشتیم و خواندیم و سطر به سطر کنار هم بزرگ شدیم.
آنی پرانرژی بود و یکجا بند نمیشد. قصه را میدوید و همه را به دنبال خود میکشاند. آن چنان سریع میدوید که در تمام دورههای تحصیلی نفر اول بود و هر جایی که برای ادامه تحصیل اراده کرد، پذیرش گرفت. همه دخترکی را که گیسویش، نسیم را میرقصاند، میخواهند. همه دخترکی را که خندهاش دیوارها را فرومیریزد، میخواهند. همیشه همهی معلمها و استادهایش او را بسیار عزیز میداشتند.
دو سال پیش آنی گفت:
– احسان جان، هم خوشحالم و هم غمگین.
ـچرا خواهر من؟
ـاز دانشگاه وسترن کانادا پذیرش گرفتم. چطوری از هم جدا بشیم؟
ـ هر جای دنیا باشی، تا وقتی که اینطور رها میخندی، با منی. من با اولین قصه به تو میرسم.
ـقول؟
ـقولِ قول.
از من جدا شد و به کانادا رفت. آنجا هم قصهها را جان می داد و خیلی زود وسط بهترین قصه نشست و درست در نقطهی اوج، جایی که هر قصهای آرزوی رسیدن به آن اوج را دارد، عاشق شد.
ـ احسان، احساس میکنم قلبم یک طوریش شده. گاهی تند میزند و گاهی کُند و لَخت. به گمانم کسی را دوست دارم.
خواهرم در سمیناری با کسی آشنا شد و قصه را عاشق کرد.
آنی بلد بود چطور یک قصه را وسط قصهای دیگر بیاورد و آب توی دل قصه تکان نخورد. از من پرسید:
-احسان، عشق در نگاه اول، اشتباه نیست؟
ـآنی جان عشق اگر در نگاه اول نباشد اصلا عشق نیست. اسمش محاسبه است. یادت هست بچه بودیم، آسمان رعد و برق کرد و تو ترسیدی؟
ـیادم هست داداش.
ـیادت هست با هم از پشت پنجره رشتههای وحشی برق را میدیدیم و تو میگفتی وای الان صدای وحشتناکش…
ـیادم هست.
ـ با هم آسمان را نگاه کردیم. بعد دو تا رشتهی برق درهمپیچید و تمام آسمان روشن شد.
ـیادم هست احسان که گفتی اگر بهش نگاه کنی و بفهمی از کجا آمده، ازش نمیترسی.
ـبرمیگردم ایران و با هم برای بقیه قصه تصمیم میگیریم.
آنی، کاش توی همان جملهی آخر قصه تمام میشد. کاش کسی کتاب را میبست و تو برنمیگشتی.
تو که فقط بیست و هفت بار بهار را شکوفه کرده و به گیسو نشانده بودی. تو که دار و ندارِ تمام قصههای هزارویکشب من بودی.
گفتی:
ـداداش، رفتم گشتم و یک خانه پیدا کردم برای وقتی که تو بیایی.
برای تمام روزهایی که در خیالش من به کانادا رفته بودم، برنامه چیده بود و آن موشک لعنتی به تمام آرزوهایش خورد و تمام رویاهای آنی در من سقوط کرد…
آنی، حالا تو نیستی و تحمل این قصه بیش از آنچه فکر کنی، سخت است. این قصه پُر شده از نیامدن و ندیدن و نماندن و نبوسیدن و نیاغوشیدن… شبِ رفتن گفتی:
ـبچهها گفتن بلیطتت را عقب بینداز. دونگی حساب میکنیم.
ـ چقدر خوب…
اما نماندی. مردم میگفتند ممکن است جنگ دربگیرد. گفتی:
ـ بگذار جانم را بردارم و برم. تو هم زود پیش من میآیی.
نیمه شب تصمیم گرفتی به پرواز برسی و رفتی. حالا تمام ترانههای عالم انگار میخوانند: «شرمت باد ای دستی که بد بودی، بدتر کردی/ هم بغض معصومم را نشکفته پرپر کردی»
در فرودگاه گفتی:
ـخداحافظی نمیکنم چون یک ماه نشده پیشِ منی.
ای کاش زمان به عقب برمیگشت. به کودکی. به روزی که موهایت را از ته قیچی کردم و تو گریه کردی. یا نه به آن روزی که تشنهات بود و من اشتباهی به تو الکل طبی دادم. سرفه کردی و نفست قطع شده بود. داشتم از ترس میمردم. نفست جا آمد وخندیدی. من از ترس خشک شده بودم و تو آنقدر خندیدی که مرا هم خنداندی. کاش همانجا، وسط گریهها و خندههای تو و من، قصه تمام میشد. کاش قصه با نرفتن تمام میشد.
هر کس به شکلی شبیه کسی که گماش کرده، میشود. من به شکل گیسوی تو در خودم موجموج میزنم و خودم را به ساحل تنهایی خودم میکوبم. آنقدر خودم را به خودم میکوبم تا تو به جای خالیات در قصه برگردی و شب هزار و یکم را اینطور در من ناتمام نگذاری. تو به سیاست کاری نداشتی اما مردان آلودهی سیاست به همه کار دارند. آنها نگذاشتند تو بیست و هفت سالگیات را تمام کنی. نگذاشتند به عاشقیات برسی. ما هر چقدر تلاش کردیم که قصهمان را از تاریکی آنها جدا کنیم، آنها نگذاشتند ما قصهی خودمان را داشته باشیم. آنها به قصههای ما شلیک میکنند. آنها خواهر را از برادر، پدر را از فرزند، عاشق را از معشوق جدا میکنند. آنها کارشان ناتمام گذاشتن قصههاست. آنی جان، آنها نمیفهمند وقتی میگویم آن پرواز ناتمام هر روز در من سقوط میکند، از چه دلهره ای حرف میزنم. وقتی میگویم جای تو در قصه خالی مانده از چه حفرهای در دلم حرف میزنم.
من و تو قصهی هم بودیم، آنی به قصه برگرد و نگذار قصه حفره بماند…
برادرت احسان
نویسنده: زهرا عبدی