غزل نوریان

غزل، شعر ناتمام ما

غزل جان!

کت سپیدی بر تن داری که بر پهلوی چپش گل‌های سرخ و صورتی گلدوزی شده است. دست‌هایت را پشت سر پنهان کرده‌ای. تو لبخند می‌زنی و عکاس که من هستم، می‌خندد. تصویری ناب شکل می‌گیرد، اشک‌ها آرام بر گونه سرازیر می‌شوند و خواهر کوچولوی من، خواهر کوچولوی من به زبانم می‌آید. زبانم که از اشک شور است و زخمی ست. نترس! چیزیم نیست. اگر می‌بینی دست من می‌لرزد از دلتنگی‌ست. از این دلتنگیِ تاریک که هیچ چراغی روشنش نمی‌کند.

باید بنویسم، باید زندگی‌ات را بنویسم و نوشتنِ روشنایی و شور دشوار است. باید بنویسم غزل نوریان. فرزند سوم و آخر خانواده که در یازدهم آبان 1372 در تهران به دنیا آمد. نامش از شعر کهن می‌آید. دختر بود، نامش غزل باشد، پسر بود، فراز. و غزل، غزل شد.

عشق به ریاضیات خیلی زود از پدر به دختر به ارث رسید. پدر غزل که مهندس راه و ساختمان بود کنار غزل می‌نشست و پازل می‌ساخت، مساله حل می‌کرد. غزل عاشق اعداد شده بود، عاشق اشکال هندسی، عاشقِ لوزیِ بی‌عقلی که نمی‌توانست خودش را در یک دایره جای بدهد.

بابا چرا دایره قابل محیط شدن بر لوزی نیست؟
بابا چطور بعضی هواپیماها می‌تونن وارونه پرواز کنن؟
بابا اگه یه موشک با سرعت به یه جسم در حال حرکت بخوره مسیر حرکتش چطور تغییر می‌کنه؟

غزل جان!

باید بنویسم پدرش می‌خندید. ولی چطور بنویسم پدرش می‌خندید وقتی دلتنگ هر دوی شما هستم؟ اما می‌نویسم. اما می‌نویسم پدرش می‌خندید. پدرش می‌دید که جبر و مثلثات و فیزیک، هوش از سر دختر نوجوانش می‌برد و می‌دید که در بهترین دانشگاه‌های کشور درس خواهد خواند. همین هم شد. او در سال 1390 در رشته‌ی مهندسی مواد در دانشگاه شریف پذیرفته شد اما دیگر پدر نبود تا این لحظات شیرین را ببیند. در چهارده سالگیِ غزل، سکته‌ی قلبی، پدر را با خود برده بود و غزل نگران مادرش بود و نگران از این‌که ته‌مانده‌ی شادی از خانه و خانواده بگریزد. مادر، پیمان برادرش و ساغر خواهرش که من هستم، هرچه توانستند فراهم کردند تا اندوه بر دل غزل چهارده ساله نماند. زیباییِ صورتش چین نخورد، قد بلندش خمیده نشود.

غزل مهندسی را تمام کرد و به سراغ فوق‌لیسانس رفت. در همان رشته و در دانشگاه تهران. این کارها برای غزل سخت نبود وقتی همزمان ریاضیات و فیزیک تدریس می‌کرد و چنان بر انگلیسی مسلط بود که آن را هم در موسساتی در تهران درس می‌داد.

غزل جان!

باید بنویسم سوالات غزل ادامه داشت. باید بنویسم آرزوهای او دور و دراز بود. اگر ننویسم چه کسی باور می‌کند چگونه از خانه دل کندی و رفتی. پس می‌نویسم غزل پیِ آرزوهای دور و درازش رفت. در خانه همه دوستش داشتند و همه می‌دانستند او هم روزی خواهد رفت. پی آرزوهایش پی سوالاتش. درسِ فوق‌لیسانس تمام نشده، پذیرش دانشگاه وسترن اونتاریو فراهم شد. لوزی‌ها و هواپیماها کار خودشان را کرده بودند. کافی بود سوار یکی از هواپیماها بشود و ببیند آیا می‌توانند وارونه پرواز کنند.

غزل جان!

به تو گفتم سفر کن. به تو گفتم دنیا را ببین. دو باری که به آمریکا آمدی، به نیواورلئانز، شیکاگو و ایالت کالیفرنیا و نیویورک سفر کردیم. چه خاطراتی ساختیم. گفتم بیا همین جا پیش من بمان! پذیرش داشتی، می‌توانستی. همه‌چیز جور شده بود. اما می‌خواستی کانادا را کشف کنی. می‌گفتی من در لحظه می‌مانم. در لحظه زندگی می‌کنم. از فرانسه برگشتی و سفرهای تو و مادر ادامه داشت. همراه و همسفر مادر بودی. یار و غمخوار مادر بودی. برای سفر کردن شور و شوق داشتی و چه کسی می‌توانست مانع رفتن‌های تو شود وقتی خودم سفارش کرده بودم که بروی و ببینی.

غزل در سال 1398 دانشجوی دکترا بود که بین دو ترم به دیدار مادرش در ایران رفت. دلش برای مادر تنگ می‌شد. مادر به مناسبت نوروز 99 بلیت گرفته بود تا سال تحویل را کنار غزل بماند. غزل سوار هواپیما که شد گریه می‌کرد. می‌گفت جنگ می‌شود و مادر اینجاست پیمان اینجاست مردم اینجا هستند.

غزل جان!

به تو فکر می‌کنم. به عکس کنار دریایت، به چشم‌های زیبایت که می‌خندد، به چشم‌هایی که عاشقشان هستم. به لبخند دلنشینت، به عکاس که من باشم. برگردی یا بمانی. نمی‌دانم در این عکس‌ها منتظر چه هستی وقتی این همه منتظر شدم تا صدایت را از فرودگاه پیرسون تورنتو بشنوم که به سلامت رسیده‌ای. می‌گفتی کاش مادر با من بود. مادر این روزها فقط می‌گوید کاش بودم. کاش بودم.” دلم می‌خواست از هواپیما که پیاده شدی بگویی غذای هواپیما را دوست نداشته‌ای یا صندلی‌ات راحت نبوده است. دلم لک زده بود شکایت کنی. بگویی بچه در هواپیما زیاد بود بگویی نخوابیده‌ای اما تو همیشه از آسمان آبی می‌گفتی از کلاه قشنگی که مهماندار بر سرش گذاشته بود از زرق و برق فرودگاه کیف که مهمانی کریسمس‌شان شروع شده بود. یادت هست باید به حرف استادت عمل می‌کردی و ششم ژانویه سر کار و تحصیلت بودی؟ یادت هست گفتی دو روز بیشتر می‌مانم؟ فقط دو روز. فقط همان لحظاتی که تو در آن زندگی می‌کردی. “لحظه را دریاب“. آن دو روز لعنتی که از سر من نمی‌رود. از سر مادر نمی‌رود از سر پیمان نمی‌رود.

غزل جان!

گمان می‌کردم روزی به آرزویت می‌رسی و در دانشگاه تدریس خواهی کرد. گمان می‌کردم مادر صبوری خواهی شد. همان طور که هر روز به مادر زنگ می‌زدی گمان می‌کردم روزی کسانی باشند که هر روز به تو زنگ بزنند و حالت را بپرسند. گمان می‌کردم روزی بچه‌ها دور و برت را بگیرند و تو به یکی‌شان بگویی لوزی احمق است. به آن یکی بگویی گاهی دو با دو چهار نخواهد شد. به آن یکی بگویی گاهی هواپیماها

تو سوار آن هواپیما شدی غزل. می‌بینمت که در راهروی بی‌انتهایی راه می‌روی. من و مامان و پیمان کنار تو هستیم. تو برمی‌گردی. با کت سپیدت با گل‌های سرخ و صورتی بر پهلوی چپت برمی‌گردی و لبخند می‌زنی. حرفی نمانده است. فقط من مانده‌ام یک روز به بچه‌ای که به دنیا خواهد آمد یا به زن کنجکاوی که در یک مرکز خرید از تو می‌پرسد چگونه توضیح بدهم اگر موشکی با سرعت به جسم در حال حرکتی برخورد کند مسیر حرکت چگونه خواهد بود. من مانده‌ام چطور این پرسش را پاسخ دهم.

نویسنده: شهرزاد شمس

دکمه بازگشت به بالا