فرید آراسته
فرید شور زندگی
دهم شهریور سال ۱۳۶۶ در تهران چشمانش را به دنیای نابرابر و پر از ظلم باز کرد. پدرش از آنجایی که تعلق خاطر خاصی به ارومیه داشت شناسنامه فرید را هم از ارومیه گرفت. و به این ترتیب «فرید آراسته» ثبت شد تا فرزند دلسوز، برادر سازگار، رفیق بامرام و همراه زندگی شود. از همان سالهای اول، مهاجرت جزو لاینفک زندگیاش بود و همین موجب شد زندگی در تهران، بندرعباس، شاهین شهر، ارومیه و رشت را تجربه کند. به قول خودش زندگی اش به بازههای ۸ ساله تقسیم شده بود و هر ۸ سال یک بار تحولی عظیم در مکان و شیوه زندگی اش رقم میخورد.
محال است کسی فرید را دیده باشد و شور و انگیزهی زندگی را در چشمان کنجکاوش پیدا نکند. کسی که برای هرمسئلهای راه حلی و برای هر کاری روشی داشت. فقط ۱۹ سالش بود که تصمیم گرفت پا به دنیای بزرگتر از خانه پدری بگذارد. سال های کارشناسی در ارومیه در کنار کار بی وقفه با همهی پیچ و خمهایش بالاخره به سرآمد و فرید مهاجرت بعدی را برای گرفتن کارشناسی ارشد در تهران شروع کرد.
آوند از دوستان دورهی کارشناسیاش مینویسد: «برای فرید عدالت مهم بود، انسانیت مهم بود. مرگ یکی از دانشجوها بر اثر نشت گاز در خوابگاه، آنقدر متأثرش کرد که تمام خوابگاههای شهر را برای گرفتن امضا از دانشجوها، برای بهبود وضعیت خوابگاهها گشت. چیزی که بعدها باعث تعلیقش از دانشگاه ارومیه شد.»
حالا کسی بود که دیگر افسار زندگی را به دست دارد و زندگی مستقلش را این بار در تهران جاری کرده. عکاسی فعالیت جدیدی شده بود که حالا در کنار درس و کار، برای بهتر شدن در آن تلاش می کرد. کسی که ۲۴ ساعت شبانه روز برایش کافی نبود چرا که باید همه ی علایق و کارهایش به بهترین نحو انجام می شد. همین زمان ها بود که در رشت پیشنهاد کاری گرفت و مثل همیشه با تمام وجود خودش را وقف کار کرد. تلفن های روزانه با مادر دلگرمیش بود برای پیشرفت اما حیف که این دلگرمی خیلی زود تبدیل به غمی بزرگ و غیر قابل هضم شد. بیماری مادر خیلی سریع پیشرفت کرد و داغ از دست دادن ناگهانی او لحظهای در روزهای بعدی زندگی فرید کمرنگ نشد. اما او کسی نبود که از حرکت بایستد. با وجود این غم بزرگ مسئولیت نگهداری از پدرش را وظیفه خودش میدانست و از هیچ کمکی دریغ نمیکرد. حالا که قرار بود از ثمرهی تلاشهایش لذت ببرد با بیماری پدرش و فراغ مادرش دست و پنجه نرم میکرد. غم و مشکلات بلندپروازی هایش را متوقف نکرد و بالاخره در سال ۹۴ گلخانه ای را در نزدیکی شهر کرج راه اندازی کرد. همزمان در شرکت UPL هند در سمت مشاور مشغول بود. همه این فعالیت های موازی برای تخلیه انرژی فرید کافی نبود برای همین تصمیم گرفت استودیو عکاسی خانگیاش را هم سرو سامانی دهد. در آن روزها در کنار ساعتهای طاقتفرسا برای رسیدگی به کارهای گلخانه، رفت و آمد برای تنظیم گزارشات شرکت حالا پروژههای عکاسی هم اضافه شده بود. و این به معنای روزهای خوش برای فرید بود! کسی که از لحظه ای استراحت لذت نمیبرد و باید هر دقیقه اش ثمرهای می داشت حالا به دستاوردهای دوست داشتنی اش رسیده بود. ولی خدمت سربازی کاری به دستاورد و لذت بردن نداشت و کاملا بی موقع سر راهش سبز شد. کسی که ۲۴ ساعت شبانه روز برایش کم بود حالا باید روزها را برای تمام شدن مدت خدمت تلف می کرد. و همان باعث شد که فرصتش را برای ادامه فعالیت ها روی گلخانه از دست بدهد. همان روزها به فکر مهاجرت بعدی افتاد. به فکر پلههای بالاتر، به فکر راه حلی برای مشکلات بزرگتر. رویایش شده بود کشف داروی سرطان! همیشه می گفت «من نمیخوام افراد بیشتری چیزی که من از دست دادم رو از دست بدن» فرید اگر حرفی را به زبان می آورد به آن ایمان داشت. تا عملیش نمیکرد از پا نمینشست. حیف که جلادان نه تنها داشتنش را از دوستدارانش دریغ کردند بلکه دستاوردهای بزرگ او را هم از دنیا گرفتند. سال های ۹۶ و ۹۷ دوباره به درس خواندن و تلاش برای گرفتن پذیرش گذشت. هرچند پروژههای عکاسی و رفت و آمدهای UPL به قوت خودش باقی بود. در بحبوحه امتحانات زبان، پدر دوباره بیمار شد و رفت و آمدهای بیمارستانی هم به همه دغدغهها اضافه شد. هربار پس از ملاقات از نگرانیش برای تنها گذاشتن پدر می گفت. اما رویای بزرگترِ نجات آدمهای بیشتر برای رفتن مصممش میکرد.
از همان دوران بود که تصمیم برای از سرگرفتن زندگی مشترکمان شکل گرفت روزها کنار هم درس میخواندیم تا باهم پذیرش بگیریم. انرژی فرید آنقدر زیاد بود که انجام دادن سخت ترین کارها کنارش مثل آب خوردن میشد. فرید بود که با تشویقهایش توان بیشتری به من میداد. همانطور که خودش از لحظهای غافل نمیشد باعث شد من هم همزمان چند جا مشغول به کار شوم. زمانی که با پیگیریهای مداوم از گرفتن پذیرش من مطمئن شد نفس راحتی کشید. داشتن فرید به عنوان دوست، همراه و رفیق مثل داشتن دو موتور اضافه بود که هر گونه مانعی را از سر راه برمیداشت. روزها میگذشت و با وجود مکاتبات پی در پی از ایمیل پذیرش کارلتون خبری نمیشد.
الناز، دخترخالهی فرید در شرح درد فرید نوشته: «آدمها مثل پرندگانند، جایشان تنگ که باشد پرواز می کنند، امیدشان تمام که شود پرواز می کنند، آرزوی بزرگتر که داشته باشند پرواز می کنند، عاشق که بشوند پرواز می کنند. ولی برعکس پرندگان، پریدن طبیعت ما نیست، ما اگر می پریم جانمان به لبمان رسیده، خلاف طبیعت می رویم که برسیم، از همه چیز و از همه کس می بریم، تنها می شویم و تنها می گذاریم تا برسیم، تا وقتی رسیدیم، برگردیم و با خود کوله ای که گذاشته ایم را ببریم.»
فرید راهی انگشت نگاریام کرد اما هنوز خودش ایمیل نهایی پذیرش را نگرفته بود. بالاخره با اختلاف یک روز از نامه رد درخواست من، نامه پذیرش مقطع دکتری فرید در رشته بیولوژی مولکولی، رشته ای که رویایش را به حقیقت می رساند رسید. تصور روزهای دوری، هردوی ما را پریشان کرده بود اما تصور رسیدن فرید به آرزویش لبریزم میکرد از حس خوب. برق شادیای که در چشمانش میدیدم در ده سالی که میشناختمش ندیده بودم. ما به هم قول داده بودیم در مسیری که قدم گذاشتهایم همدیگر را تنها نگذاریم. فرید همیشه از من خوش قول تر بود. محال بود حرفی از دهنش در بیاید و انجام نشود. همین هم بود که بلیط رفت و برگشتش به اتاوا را همزمان خرید. برگشت برای یکی شدنمان. برای اینکه دوباره روزهای باهم بودنمان را شروع کنیم، اینبار اما فرسنگها دورتر از خانه. آگوست ۲۰۱۹ تهران را برای شروع زندگی رویاییاش ترک کرد. به فاصلهی چند هفته فهمیدم همزمان دکترای رشتهی علوم باغبانی در دانشگاه تهران هم قبول شده. وقتی به شوخی بهش گفتم بیا همینجا دکتری رو بخوان گفت «من برای این رشته برنامه ها دارم، این رویای من بوده که دارم زندگی میکنم» چند ماه دور از هم را با همهی مصیبتهای قطعی اینترنت و دلتنگی گذراندیم. دلتنگی آنقدر زیاد بود که طاقتش طاق شد و در بازگشت عجله کرد. ۵ دی رسید و ما بعد از ۴ ماه و نیم دوباره همدیگر را در آغوش کشیدیم. دیگر برای امضا کردن پای عاشقیمان هیچ شک و تردیدی نداشتیم. دوری آنقدر سخت بود که هرکاری برای دوباره باهم بودنمان بکنیم. این کار ساده ترینش بود. بالاخره روزی که کلی برایش برنامه داشتیم رسید و ۱۵ دی شروع خوشبختیمان را باهم جشن گرفتیم. هر کسی که فرید را شب عروسی دید از لبخندش حرف میزد. چشمای فرید پر از زندگی بود و دستانش کلیدی برای تحقق هر آرزویی. عاشق فرید شدن کار سختی نبود. فرید خود زندگی بود که خیلی زود از من گرفتندش…
نویسنده: مارال گرگین پور (همسر)