درینا موسوی
درینا، با موهای بلند
درینای نه ساله فوتبال بازی میکرد و گاهی دیر به تمرین میرسید. یک بار که دیر رسیده بود و با عجله پیراهن تیمش را میپوشید مربی به آبنباتی که درینا گوشهی دهانش میمکید اعتراض کرد.
“من باید پیش از تمرین قند خونم را تنظیم کنم.”
درینای پرشور عادت داشت با حاضرجوابی و حضور ذهن همه را غافلگیر کند. هوشی که از پدر و مادرش به ارث برده بود. او نوزدهم اسفند سال 1388 در کانادا به دنیا آمد. برای سه هفته به ایران سفر کرده بودند که آن جنایت شوم رخ داد. درینا دانشآموز کلاس چهارم مدرسهی ویندزور پارک در ادمونتون بود.
او در دقایقی کوتاه پازل حل میکرد، فلوتش را به دست میگرفت و برای خودش آهنگ میساخت و تازه نواختن گیتار را آموخته بود.
همیشه برای شانه کردن موهای پرپشتش کمک میخواست، همیشه در صندلی عقب اتومبیل مادرش میخوابید تا راه طولانی مدرسه تمام شود و آنجا مژگان به زحمت بیدارش کند که بگوید “درینا! دیگه رسیدیم. الان زنگتون میخوره.” ،همیشه دوست داشت بگویند شبیه مادرش مژگان است.
“من شبیه شما هستم مامان. امروز یکی دیگه از معلم ها هم بهم گفت.”
درینا به کلاس زبان فارسی هم میرفت و روزی در درس “ه” هواپیما را مثال زد و تصویری که از هواپیما کشید تصویر هواپیمایی بود که سقوط میکند. انگار مشغول بازی کامپیوتری باشد. مثل آن وقتها که با پدرش پدرام جلوی تلویزیون مینشست تا با هم بازی کنند. شرط یک دور بازی بیشتر بوسهای از گونهی درینا بود. پدرام که خسته میشد از دست درینا فرار میکرد اما برای بازی دوباره برمیگشت بوسهی اجباری را میپذیرفت مژگان که مشغول بررسی یک مقاله بود به آن دو میخندید و دریا از اتاقش میگفت “من درس دارم. میشه آرومتر؟“
خانهی درینا و دریا اکنون آرامتر از پیش است و در سکوت کامل فرو رفته است. خانهای که قرار بود روز نهم ژانویه از صدای چرخ چمدانها و باز کردن سوغاتیها پر شود تنها قاب عکسهایی بر دیوار است با داستان آدمهایی که هیچ وقت به خانه نرسیدند. داستان درینا، دریا، مژگان و پدرام.
نویسنده: الهام موسوی (عمه)