آروین مرتب
آروین، نیمه گمشده من
ما دو قلوی همسان بودیم. قلبمان با هم میتپید. همقد و همقیافه، با اسباب صورتی شبیه هم. هر دو شبیه هم میخندیدیم. وقتی بچه بودیم یک چیز را با هم میخواستیم و وقتی بزرگ شدیم یک آرزو را با هم دنبال میکردیم. هر دو در یک شهر بزرگ شدیم و هر دو در یک شهر زندگی میکردیم. یادم نیست با هم گریه کرده باشیم.
آروین و من در دهم مردادماه سال ۱۳۶۳ در سنندج به دنیا آمدیم. در روزهای جنگ، در سالهای گریختن به پناهگاه، در روزهای آژیر قرمز. من پنج دقیقه زودتر از آروین به دنیا آمده بودم و برای همین پنج دقیقه من شدم برادر بزرگتر. بارها شده بود که به همین پنج دقیقه خندیده بودیم. گاهی سر به سرش می گذاشتم که: «فراموشت نشه که من بزرگترم. دست کم پنج دقیقه بزرگترم. ۳۰۰ ثانیه.» تا آن روزی که پنج دقیقه کابوست بشود، پنج دقیقه دیگری جای پنج دقیقه قدیمی را بگیرد. همان پنج دقیقه که آروین و همسرش آیدا توی هوا بودند.
پدرمان، مهندس هیدرولیک است و در امور آب کردستان در بخش سدسازی و نظارت کار میکرد و مادرمان، کارمند اداره بهداشت سنندج بود. سه برادر بودیم. آرمین، آروین و آرش. قطعه میانی این پازل، گم شده است. مثل یکی از آخرین عکسهایی که گرفتیم. آروین و آیدا در وسط ایستادهاند، در قلب جمعیت. اما حالا در آن میانه فقط دو جای خالی باقی مانده، دو رشته ناپیدا. انگار رشتهای که همه ما را به هم وصل میکرد پاره شده و این اندوه قلب ما را سیاه کرده است.
او دانشآموز ممتازی بود. ما از مهدکودک با هم بودیم. آمادگی، دبستان، راهنمایی، دبیرستان، پیشدانشگاهی. همه در مدارس تیزهوشان طی شد. با هم جلو رفتیم اما دانشگاه راهمان را جدا کرد. من دانشگاه خواجهنصیر تهران قبول شدم و آروین در دانشگاه تبریز در رشته برق کنترل پذیرفته شد. هر دو برق میخواندیم. من مخابرات او کنترل. هر از چندگاهی به هم سر میزدیم. دوستانمان ما را با هم اشتباه میگرفتند و این باعث میشد تا در همان برخورد اول دوستان جدیدی پیدا کنیم که انگار مدتها همدیگر را میشناسیم. در فوقلیسانس دوباره به هم پیوستیم. هر دو تهران. من باز در خواجهنصیر ماندم و آروین در علم و صنعت.
آروین چهار زبان میدانست. کردی، فارسی، انگلیسی و فرانسه و بر هر چهار زبان مسلط بود. بعضی وقتها که من یا آیدا فرانسه صحبت میکردیم، ایرادات ما را میگرفت و ما هم میگفتیم: «خوبه دیگه ناپلئون!»، گاهی آواز میخواند. گاهی گیتار یا دیوان مینواخت و وقتی عشق از راه رسید ترانهای از داریوش بر زبانش جاری میشد. عشق به شکل پرواز پرندهست…
او خوب فوتبال بازی میکرد، خوب میدوید، سریعتر از من، او تندتر از من رکاب میزد. شیفته کوهنوردی و اسکی و ییلاقگردی هم بود. به طبیعت برود و روزها و شبها بماند. رفیق کوه و بیشه و جنگل باشد. چقدر دور. چقدر دور از این خیالات زندگی را ترک گفت. شاید ترجیح میداد با گرگی گرسنه رو در رو، روبرو شود؛ شاید ترجیح میداد با لشکری مسلح چشم در چشم بجنگد نه اینکه آرام بر صندلی خود نشسته باشد و ناگاه تکان شدید برخورد موشکها به هواپیما…
آروین اخبار ایران و خاورمیانه را همیشه دنبال میکرد. غم کولبرها با او بود، غم معلمها، غم کارگران، غم سرزمینی که در آتش میسوزد، خاورمیانه ای که بازی ابرقدرتها و سیاست، جایی برای زندگی، شادی و پیشرفت باقی نگذاشته است! او نمیدانست این آتش گریبان خودش را هم خواهد گرفت و گریبان ما را، همه ما را. همان آتشی که در روزهای تلخ خرداد ۸۸ کیانوش آسا، هم اتاقی خوابگاهش را از میان ما برد و آروین در سوگش چنین نوشت:
«صدای تنبور میآید
در میان انبوهی از صدای گلوله
که قلب جوانانمان را نشانه رفته است
صدای تنبور میآید ، از راهی دور
اما چنان مهیب که قمهها و چماقهایشان به یک زخمهاش در هم میشکنند
صدای تنبور میآید
با صدای هزاران جان زخمخورده در هم میآمیزد
و به سان موجی پرخروش بر صفهاشان حمله میبرد
صدای تنبور میآید
از آسمان، از خورشید، از انتهای تاریخ
و سماع جوانانمان را ببین در میان خونهاشان
ببین که چگونه فریادشان به یک حرکت انگشت خاموش میشود
تنها به این جرم که گفتند آزادی
صدای تنبور میآید
مهیبتر از هر زمان،
به سان رعد و برقی که زمین را میشکافد
—-
از آسمان خون میبارد
در آن دورها ، در جایی فراتر از خورشید
کیانوش بر فراز این خاک سرخ نشسته است
با تنبوری در دست
چونان خشم، چونان عشق، چونان سخت میزند
که از انگشتانش خون میتراود.
گویی کائنات را همه به جنگ با تاریکی خوانده است.
—-
کیانوش اما
در زیر این خاک پست آرام خفته است.
و مادرش را، خواهرش را که بر سر مزارش به سوگش نشستهاند
اما همچنان
از هر کجای شهر
از آسمان، زمین
از کوچه از بام خانهها
صدای تنبور میآید
صدای تنبور میآید.
صدای تنبور میآید.»
آروین زودتر از من عاشق شد. عاشق دختری زیبا به نام آیدا که مقیم سوئد بود. برای دیدار خانواده همراه خواهرش برگشته بودند. یکی از عصرها همراه دوست مشترکی که داشتیم به یکی از کافههای کوهپایه آبیدر رفتیم. آنجا همدیگر را دیدند و عاشق شدند. از راه دور با هم صحبت میکردند و هر از چند گاهی وقتی آیدا به ایران برمیگشت همدیگر را میدیدند و با هم بودند. کار این عاشقی به مونترال کشید. آروین از دانشگاه وست ویرجینیای آمریکا هم برای دکترا پذیرش داشت اما کانادا را برگزید تا بتواند شرایط بهتری را برای خود و عشق زندگیاش فراهم کند. پس از چند ماهی که من و آروین به کانادا آمده بودیم، آیدا هم برای ادامه تحصیل مونترال را انتخاب کرد و جمع خانوادگی ما کاملتر شد. آرش هم سال بعدش آمد. در سال ۱۳۹۰ با هم ازدواج کردند. همه در یک دانشگاه درس میخواندیم.
آروین که کار هم میکرد، دکترای خود را در رشته کنترل شبکههای قدرت گرفت و در کمپانیهای مشهوری چون «OpalRT» و «Eaton» مشغول به فعالیت شد. مقالات متعددی از او در کنفرانسهای بینالمللی ارائه شده یا در نشریات معتبر چاپ شده است.
آروین و آیدا بعد از چند سال دوری به ایران برگشتند. برگشتند تا هجده روز بمانند. تا دقایق آخر قبل بازگشتشان به مونترال با هم در ارتباط بودیم. دقایقی که برای من و آرش که اخبار را از کانادا دنبال میکردیم بسیار سخت و پراسترس گذشت. به آروین و آیدا که در فرودگاه بودند گفتیم که وضعیت جنگی است و هر لحظه امکان دارد که درگیری بالا بگیرد و به فکر جان پناهی برای خود باشید. اما آنها آمدند. مثل آن ۱۷۴+۱ دیگر. در فرودگاه همه چیز عادی مینمود و پروازها برقرار بود.
برای من که برادرش هستم، برادر دوقلوی او، تلهپاتی با مرگ ممکن نیست. نمیتوانم از پس این دیوار با نیمه گمشده خودم راهی بجویم. باید جلوی آینه بایستم و بگویم بر تو چه گذشت؛ با تو، آیدا و دیگران چه کردند. تا بدانم در لحظات آخر بر او چه گذشته است و بدانم در آن هواپیما چه خبر بوده است. برای پدر و مادرم مواجه شدن با من دشوار است. آنان آروین را در من میبینند، صدای او را در من میشنوند، حالت خندیدنش را، خوابِ موهایش را. برای من هم دیدن خودم دشوار است، یادآوریِ نیمه گمشدهای که دیگر نیست.
آروین شوختر از من بود، خندانتر، سربههواتر. من نیمهی جدیِ او بودم. حال من هر دو هستم. گفتم با هم بسیار خندیدهایم، یادم نمیآید با هم گریسته باشیم. حالا من به جای او میخندم و به جای او میگریم. نمیدانم وقت خنده کجاست اما وقت گریه همیشه هست. برای او که پنج دقیقه از من کوچکتر بود. پنج دقیقه زیبا که تبدیل به خاکستر شده است.
نویسنده: آرمین مرتب (برادر)