ارشیا ارباب بهرامی
نوزده سال و بیست و سه ثانیه
از جایی صدای پیانو میآید. نُت بمْ با صدای موشک اول محو میشود. بیست و سه ثانیه شاید وقت کمی باشد برای مرور نوزده سال زندگی اما حتما خاطرات دلپذیرتر خودشان را جلو میکشند و خاطرات تلخ را عقب میرانند. نزدیکترین و شفافترین خاطره، در آغوش گرفتن مادر است در سالن ترانزیت فرودگاه برای خداحافظی که اگر هزار بار هم تکرار شود باز هم سخت است اما برای رسیدن به آن آرزوهایی که در سر داری، باید سختیها را به جان بخری. مثل تمرینهای سخت و طولانی تایچی که وقتی تماشاگران نرمی حرکاتش را میبینند و از زیباییش لذت میبرند، هیچوقت حتی نمیتوانند تصورش را بکنند که تو چه کشیدهای برای آن نرمی و کنترل دستها و رقص دلپذیر پاها که دل داوران کشوری را هم میبرد و دو مدال درخشان طلا را روی سکو به گردن تو میآویزد. مدالهایی که اضافه میشوند به سایر مدالهای رنگ به رنگ کشوری و جهانیات و سربلندت میکنند پیش استاد همیشگیات، استاد کاتوزی که فقط یک استاد تایچی ساده نیست که به شاگردانش درس زندگی و معنای وجود میدهد و دیدن لبخندش هنگام موفق شدن در مسابقه و ایستادن کنارش برای گرفتن عکس، بهترین جایزه است چون مطمئنی کارت را به خوبی انجام دادهای.
این سفر که به ایران آمدهای؛ یک تیر و دو نشان است، هم میتوانی در مسابقات کشوری تایچیچوان شرکت کنی و هم تعطیلات کریسمس را پیش خانواده و دوستانت مهبد و امیر و آرمان و شیدا بمانی و کل سه هفته را خوش بگذرانی و تلافی مدتها دور ماندن از ایران را کنارشان دربیاوری تا بعد برگردی به دبیرستان «وسترن» گلکِری که منتظرت است تا آخرین سال را هم با موفقیت تمام کنی و بروی به دانشگاه و پزشکی بخوانی، چیزی که آرزوی خودت است چون پدر و مادرت خودشان قبلا به آرزویشان رسیدهاند. بزرگ شدن در خانوادهای که پدر و مادر هر دو پزشکند شاید سختیهایی داشته باشد اما این خوبی را دارد که تکلیفت را مشخص میکند و مثل خیلیهای دیگر، پزشکی فقط یک دورنمای زیبا و موفق نیست بلکه تصویری واضح است و انتخاب را راحت میکند.
اگر پزشکی را انتخاب نکرده بودی آرزوی پرواز داشتی چون همیشه نشستن کنار پدربزرگ و شنیدن خاطراتش از دورۀ تحصیل و آموزش خلبانی و پرواز با هواپیمای دو ملخه تا رسیدن به درجهی سرلشکری نیروی هوایی از لذتبخشترین لحظات زندگیت بود و میگفتی بالاخره روزی همراه مادر از خاطرات پدربزرگ که تمام آنها را ضبط کردهای و چون گنج همیشه در لپتاپ با خودت حمل میکنی، مستندی دیدنی میسازی.
صدای پیانو میآید، خیلی دور نیست. دیروز است، ارشان و دوستت خشایار سعی میکنند نُتهای والس گرینکو را دربیاورند، میروی کنارشان میزنی و روی صندلی پیانو مینشینی. قبل از این که شروع کنی، نگاه میکنی به ارشان. فکر میکنی چه در سرش میگذرد که اینطور به انگشتهای تو خیره شده: شش سال فاصلهی سنی با برادری که عضو تیم ملی و قهرمان تایچی است و عضو تیمهای دو میدانی و شنا و شیرجۀ دبیرستانشان است و دو سال قبل برای ادامۀ تحصیل و رسیدن به آرزوهایش به کشوری کیلومترها دورتر رفته است، استادانه پیانو مینوازد، مهربان است و خنده از لبانش نمیافتد، میتواند از او برایت قهرمان و اسطورهای بسازد که دوست داری از لحظه لحظهی بودنش لذت ببری و خاطره ذخیره کنی چون معلوم نیست تا بار دیگر که ببینیاش چقدر طول میکشد. دوست داری تمام سئوالات عالم را از او بپرسی تا مطمئن شوی همانطور که دوستانش صداش میزنند: «گوگل»، جواب تمام سئوالات حتی بیجواب دنیا را دارد.
صدای پیانو میآید. شروع کردهای به نواختن رومئو و ژولیت. انگشتها روی کلاویهها میرقصند و صدای پیانو همه جا میپیچد. آخرین نُت را که مینوازی صدای مهیبی میآید. نمیدانی که بیست و سه ثانیه تمام شده و موشک دوم به جان هواپیما نشسته است. فرصت نمیکنی به چیزهای دیگر فکر کنی: به لباس آبی آسمانیای که پدر برای تولد پنج سالگیت خریده بود و دوست داشتی تا همیشه تنت کنی و یا دوستهای دبستان که با هم به مدرسه میرفتید و برمیگشتید و در راه آتش میسوزاندید، یا کلاس شنا که عاشقش بودی و اگر سوتهای ممتد مسئول استخر نبود دوست داشتی تا ابد در آب بمانی و یا ادا درآوردن هنگام سِلفی دوستان و یا رقصیدن در جادۀ جنگلی و بارفیکس رفتن در زمین بازی و به رُخ کشیدن آمادگی بدنیات و یا اجازه دادن به بقیه برای پیروز شدن در مسابقۀ دو تا همیشه برنده نباشی و راهی برای کُری خواندن بگذاری و از همه مهمتر، صنم جان که در دو سال زندگی در کنارش احساس غربت و تنهایی نکردی و مثل مادر دوم بود برایت.
موشک دوم زمان را برایت متوقف میکند. نه فقط برای تو، برای مادرت که چند لحظه قبل اس ام اسی برای دوستش فرستاده و گفته نگران پروازت است. برای پدرت که تا چند ساعت دیگر از شوک شنیدن خبر زبانش بند میآید و از همه مهمتر برای ارشان که نمیداند جای خالی تو را چطور میشود پُر کرد. سئوالی که تو هم اگر بودی نمیتوانستی به آن جواب بدهی و هزاران سئوال دیگر، سئوال بازماندگان همسفرهایت که هشتگ میشوند و سر تا سر دنیا را میچرخند و بالاخره، چه نزدیک چه دور، روزی پاسخ داده میشوند. صدای پیانو میآید. صدای نُتهایی است که بداهه برای نبودنت نواخته میشوند.
نویسنده: علیاکبر حیدری