آرش پورضرابی
آرش پورضرابی، تیک تاکِ تپیدن یک قلب
تیک تاک، تیک تاک، تیک تاک، بومب!
ساعت مچی اش روی ۷:۱۴ از حرکت ایستاده و قابش شکسته. مثل دلش، و گلپونه ای که بر شانهاش پژمرد. گلپونه گفته بود زندگی برای هیچ کس نمی ایستد. حالا اما همه چیز در لحظه ای منجمد و متوقف شده. پس از ۶ دقیقه پرواز، رد و بدل کردن لبخندهای پرمهر و نگاه های دنباله دار و کشیدن سرانگشتان داغ بر دست های همدیگر، در کسری از ثانیه دلشان ریخت پایین. قامتشان مچاله شد، چشمشان ترسید و نگاهشان بی فروغ شد. دنبال دستی و آغوشی از دیگری گشتند. بشمار یک، بشمار دو… بشمار نوزده. از نوزده تا بیستوچند بر آن ها چه بد گذشت. مثل لاله های واژگون، سر به تو بردند و مسافر خاک شدند. تیر آرش در چله کمان خشکید. گوشش به نوای سحرآمیز فلوت تاریک شد و دل عشقش تا همیشه تنگ ماند. چنان به موی تو آشفته به بوی تو مست….
۱۹ آبان سال ۷۲ در تهران به دنیا آمد. تا دو سال و نیمگی در رشت زندگی می کردند. بعد به تهران آمدند. شیرین زبان، حاضر جواب و پرحرف بود. از بس مادر را دوست داشت حاضر نشد به مهدکودک برود. دوران مدرسه را از پیش دبستانی تا دبیرستان علامه طباطبایی با شادی، تلاش و پشتکار بی نظیری گذراند و خودش را توی دل خیلی ها جا کرد. در دوران دبیرستان، به خاطر عشق و علاقه به کامپیوتر، مرتب در کلاسهای المپیاد شرکت می کرد. بعد از قبولی در سه مرحله آزمون، هنوز سال سوم دبیرستان را تمام نکرده بود که به دوره های ویژه باشگاه دانش پژوهان جوان راه یافت و در المپیاد سراسری کامپیوتر، مدال نقره را بر گردن آویخت. پس از آن، وارد دوره پیشدانشگاهی شد و برای قبولی در آزمون ورودی دانشگاهها تلاش کرد.
جوان رعنا و خوش بر و رویی که در میان ورودی های ۹۱ دانشگاه شریف، سر کلاس های رشته علوم کامپیوتر می نشست، کسی نبود جز آرش پورضرابی، که یک سالی میشد سر و دل به عشق دخترکی سپرده بود با کفش های قرمز. اولین بار روز امتحان المپیاد او را دیده بود. تعداد قبولی ها زیاد نبود، پس او را با صورت شاد و آلاستارهای قرمزش به یاد سپرد و وقتی بین همکلاسی های دانشگاه شریف دوباره چشمش به او افتاد، دلش از جا کنده شد و خون به صورتش دوید. نبض شقیقه هاش تند شد. لپ هاش گل انداخت و دستهاش عرق کرد. پیش رفت و نگاهش در نگاه شادی گره خورد که مهری متقابل در آن موج می زد.
–آلاستار قرمز پام بود؟ روز آزمون؟ اصلا یادم نمیاد!
–ولی حتما یادت میاد که همچین کفشی داشتی؟
–اره خب.
–منو چی؟ منو یادت میاد؟
–نه. ولی اسمتو از معلم ها زیاد شنیدهام.
–خداروشکر که معلمهامون یکی بودهاند. بالاخره این معلم ها به یک دردی خوردند!
هر دو خندیدند.
از تابستان همان سال به هم نزدیکتر شدند و اولین قرار عاشقانه را یکی از روزهای سرد بهمن ماه در رستوران «جو» گذاشتند. از آن به بعد، عشق در چهارراه وصال بود و پیاده روی و کافه بازی پیش آقای غفاری، از معلمان سابق پونه.
در کنار تحصیل، آرش به عنوان دستیار آموزشی به سایر دانشجویان کمک میکرد و در فعالیتهای فوق برنامه دانشکده شرکت فعالی داشت. پس از گذشت دو سال از شروع دورهی کارشناسی، با کسب مهارتهای پایهای در حین تحصیل در شرکت دانش بنیان «بیان» مشغول به کار شد. عاقبت در سال ۱۳۹۶، آرش و پونه، دست در دست هم برای ادامه تحصیل در دوره کارشناسی ارشد با گرفتن بورسیه تحصیلی از دانشگاه آلبرتا رهسپار کانادا شدند تا گرمای عشقشان، سرما و سختی ها را ذوب کند و در کنار هم، بمانند و درس بخوانند و فردایی مشترک بسازند. هوش مصنوعی و تازه های تکنولوژی از حوزه های مورد علاقه هر دو بود. با هم دل می سپردند به شنیدن آهنگ های رضا یزدانی، تماشای سریال بازی تاج و تخت، سفر، و بازی در جمع دوستان.
–الو چطوری؟ چه خبر؟
–با علی ویدیوکال می کردم. براش چندتا لینک فرستاده بودم راجع به اون سیستم جدید ماشین… با مامان اینا هم حرف زدم، حالشون خوب بود. تو چه خبر؟
–خوبم. سی دی لانا دل ری رو که می خواستی برات پیدا کردم.
–واقعا؟ مرسی! یک جعبه ماکارون پیشم جاییزه داری.
–عزیزم… امشبم خونه تینا و امیر دعوتیم، یادت نره.
–نه ، یادم هست. از سر کار یکراست میام اونجا. تو هم برنامه سفر آخرهفته یادت نره، کارهای دانشگاهو تا میتونی سبک کن.
–باشه، پس تا شب.
–عاشقتم.
–منم.
آخر هفته شد. حوالی ادمونتون که رسیدند، آرش قلبش تند زد. ماشین اجاره ای را کناری کشید و سعی کرد در مقابل چشمان پرسشگر پونه، خونسردیش را حفظ کند. مثل باقی اوقات که از پس همه چیز خوب بر می آمد و بچه ها به شوخی پدر صداش می کردند، آیا از پس این یکی هم …؟ با دستی عرق کرده حلقه ها را بیرون آورد. دو حلقه طلای ساده، برای دائمی شدن پیوندشان. پونه جیغ کشید. پرید بغلش. حسابی شگفتزده شده بود. قرار گذاشتند برای تعطیلات کریسمس به ایران بروند و وصلتشان را با خانواده و دوستان جشن بگیرند.
رفتند. با چند شاخه گل نرگس به محضر رفتند و عقد کردند. با دسته گلی زیبا در دستان عروس و اشانتیونش روی یقه کت داماد به مجلس عروسی رفتند و به مهمانان خوشامد گفتند. آغاز رسمی شدنشان را با دوستان و خویشان جشن گرفتند و همراه جماعت هلهله کردند و رقصیدند.
چهارشنبه بعد، با هزار سلام و صلوات، سوار هواپیما شدند تا به خانه بروند. افسوس که هوا مسموم بود و هواپیما به جای این که دسته گل ها را به گلخانه عشق برساند، هر دو را بی رحمانه در آغوش هم پرپر کرد و خاکسترشان را راهی خانهای ابدی.
فردا تاریک می شود. آرزوها خاک می شوند. آلبوم عروسی به گِل می نشیند و مادربزرگ به جای یار مبارکباد، در سوگ نوعروس نوحه می خواند و چشم های ناباور تا ابد خون می گریند.
با این همه در جشن پایانی دانشگاه آلبرتا، آرش و پونه به همراه الناز و نسیم و صبا تنها فارغ التحصیلانیاند که به دسته گلی بزرگ و زیبا تبدیل شده اند و یادشان چشم ها را تر می کند و عشقشان لبخندی بر لب ها می نشاند.
نویسنده: رضیه انصاری