امیرحسین سعیدینیا
امیرحسین، آرام در آبها
میخواهم یک قصه، فشرده و کوتاه، تعریف کنم. از امیرحسین سعیدینیا. فقط پایان قصه را میدانید، و گفتن همه چیز هم در یک نوشته و برای چند دقیقه مطالعه، آنهم از دید یک نفر، ممکن نیست. ماجرا اما اینطور است:
عاشق شده بود. برو بروی همان روزهایی بود که تازه آن قطعهی معروف موسیقیِ نهنگ پنجاه و دو هِرتزی معروف شده بود. نهنگ ۵۲ هرتزی، یک نهنگ عظیمِ آرام در آبهاست که تا همین آواخر ناشناخته مانده بود و علت آن هم به این خاطر بود که فرکانسی غیرمعمول دارد. فرکانس این صدا بسیار بالاتر از فرکانس نهنگهای دیگریست که با این نهنگ الگوی مهاجرتی یکسانی دارند. گفته میشود صدای نهنگ ۵۲ هرتزی از اواخر دههٔ ۱۹۸۰، توسط پژوهشگران دریا بهطور پراکنده در نقاط زیادی شنیده شده بود اما کسی جدیاش نمیگرفت. احتمالاً تنها نهنگی است که در این فرکانس، امواج صوتی تولید میکند و به همین دلیل هم جدا از همه در عمیقترین و آبیترین جای دریا، تو گویی انگار در فضایی خالی، معلق است. صدا میزند، فریاد میکشد، اما گوش آدم و حیوان صداش را نمیشنود. از همین رو او را « تنهاترین نهنگ جهان» نام گذاشتهاند.
گفته بود به بچههای همدانشگاهی، دوست دارد با سهتار روی صدایی که از نهنگ تنها منتشر شده، قطعهای بنوازد. انگار که بخواهد با آن صدا همنوا شود. از همان وقتی که به دنیا آمد همینجوری عجیب به یک چیزی علاقه پیدا میکرد و در موضوع عمیق میشد. هفتاد و سهای بود. خردادی بود. بیست و نهِ خردادِ ۷۳.
از روزی که در بیمارستان آریای اهواز به دنیا آمد، تا شش سالگی برای کسی شکی باقی نمانده بود میتواند یکسال زودتر وارد مدرسه بشود. بهش میگفتند جهشی میتواند بخواند. معلمهای مدرسهی پیروزِ کیانپارس هنوز هم امیرحسین را با سئوالهای عجیبش به خاطر دارند. بیزحمت همیشه نمرات خوبی میگرفت ولی مگر میشد از پس اینهمه کنجکاوی و موضوعات تازهای که هر دو روز یکبار درگیرش میشد بر آمد؟ معلمها گاهی کلافه میشدند.
همانطور که جهشی شروع کرد، روزها و ماهها، سال شدند و به سرعت وارد مدرسهی راهنمایی امین شد و دورهی راهنمایی را گذراند. بعد از آن هم مثل برق و باد تمام نمرات آزمون ورودی دبیرستان نمونهی نوید صالحین را به راحتی کسب کرد. جهشی خواندن، جهشی فهمیدن، سال دوِ دبیرستان باعث شد به رغم مقام آوردن در المپیاد فیزیک مدرسه، در مرحلهی استانی به دلیل شرط سنی راهش را ببندند. از پا ننشست اگر چه زخم کنار گذاشته شدن، بیرون افتادن و تنها ماندن را همیشه میشد در کارهاش، حرفهاش و علاقههاش دید. کسی درست یادش نیست کِی برنامهنویسی کامپیوتر یاد گرفت، کِی زبان انگلیسیاش انقدر قوی شد که پژوهش های روز نجوم را با فیلترشکن و هزار سختی دانلود کند و بخواند. اما همان چند سال باقی مانده تا کنکور، کلاسهای تدریس انگلیسی و نجوم و برنامهنویسی دایر کرد. همسن و سالهاش را جمع میکرد و با شوق و حرارت برایشان از یافتههایش میگفت و آموزش میداد.
برای کسی تعجب نداشت که رتبهی کنکورش آنقدر خوب باشد که همزمان در رشتهی فیزیکِ دانشگاه شریف و نفتِ دانشگاه اهواز قبول شود. نفت اهواز را برگزید که همراه خانوادهاش؛ پدر، مادر و تنها برادرش که سندروم اوتیسم دارد بماند. هیچوقت بیکار نمیماند. آیلتس بالای هشت گرفت و به طور حرفهای انگلیسی تدریس میکرد، جهشی ترمها و درسها را به بهترین شکل ممکن تمام میکرد و کنار میگذاشت و همزمان به دوستانش کمک میکرد تا از دانشگاههای خارج پذیرش بگیرند، همهی اینها به کنار، در کانون قلمچی هم، ریاضی و فیزیک درس میداد. با اینکه هنوز در مقطع کارشناسی بود، جوانترین پژوهشگر و سخنران کنفرانس دانشگاه خوارزمی دامغان شد که همان سالها برگزار شد.وقتی با رتبهی دوم از رشتهی مکانیک فارغالتحصیل میشد، کلی جوان هم سنوسال خودش شاگردانش بودند و هنوز هم او را به خاطر دارند که آرام و توی خودش بود، همیشه لبخند میزد و هوش از نگاهش میبارید و وقتی درس میداد به وضوح معلوم بود نسبت به دیگر معلمها و اساتیدشان متفاوت میبیند و فکر میکند.
همیشه گوشه چشمی به علوم پزشکی داشت اما در تمام این سالهایی که گذشت، فرصتی نشده بود سری به این موضوع بزند. کارشناسی را که تمام کرد و ایمیل پذیرش در دانشگاه میلواکی آمریکا را که گرفت، همان روزهای عجیبی بود که در آمریکا اتفاقات جور دیگری رقم میخورد. روی کار آمدن ترامپ نه فقط جامعهی آمریکا را شوکه کرده بود، بلکه قرار بود آینده و سرنوشت هزاران مهاجر را هم دستخوش تغییر کند. مسئولان دانشگاه میلواکی با توجه به شرایط پیش آمده، برای یک ترم تأخیر در ثبتنام فرجه دادند تا بورس و ویزای تحصیلش درست شود. قیمت دلار و هزینههای مهاجرت هم روز به روز بیشتر میشد. خانواده حرفی نداشت ولی آنها که میشناختندش تعجبی نکردند که حاضر نباشد به هر بهایی تحصیل در آمریکا را بپذیرد.
فقط چهل روز تا آزمون کارشناسی ارشد زمان باقی بود. اما همین هم کافی بود تا در آزمون کارشناسی ارشد، رشتهی مهندسی پزشکی و در دانشگاه امیرکبیر تهران پذیرفته شود. فرصت پرداختن به تنِ انسان سرانجام پیش آمده بود. آنهم در مرز دو دانش پزشکی و مهندسی. نتیجهی پژوهشهای او بر روی مفاصل زانو و ستون فقرات اساتیدش را شگفتزده کرده بود، و خودش همچنان همیشه حرفی تازه، کشفی نو داشت که با رفقایش در میان بگذارد. همزمان، تدریس را هم رها نکرد. بهترین جایی بود که میتوانست فاصلهای که همیشه با دیگران احساس میکرد را با چیزی معنا دار و ارزشمند پر کند. نه که مشکلی در ارتباط با دیگران داشته باشد. اینهمه تلاطم در آن ذهن پیچیده فرصت چندانی نمیگذاشت وارد گرفت و گیرهای زندگی معمول آدمها بشود. فرکانس صدایاش به گوش بسیاری نشنیدنی بود.
سال آخر ارشد مهندسی پزشکی، در اوج پایاننامه و پژوهش و تدریس، تافل شرکت کرد و امتیاز ۱۱۴ گرفت. فقط برای آنها که شناختی از این آزمون ندارند، توضیح میدهم که اکثریت آنهایی که زبان مادریشان انگلیسیست نمیتوانند در این آزمون حتا به نزدیکی ۱۱۴ برسند. با وجود ترامپ، اوضاع سیاسی رو به افولِ ایران و امنیتیتر شدن فضای دانشگاه و نزدیک شدن به دوران خدمت سربازی، تصمیم گرفت برای دکترای مکانیک دانشگاههای کانادا اقدام کند. دو استاد از دانشگاه ونکوور همزمان بورس تحصیلی او را پذیرفتند، اما امکان پذیرش سریع نداشتند. مکاتبات امیرحسین با پروفسور جیمز هوگان از دانشگاه آلبرتا در شهر ادمنتون، به صمیمیت و تفاهمی رسید که دیگر حتا پذیرش از دانشگاه بریتیش کلمبیا هم نتوانست نظرش را عوض کند. هر دو جوان بودند و هر دو انگار زبان ویژهی ذهن متفاوتِ هم را میفهمیدند. هر دو انگار فرکانس صدای هم را میشنیدند.
مادرش، همان کسی که بعد از جنایت نگذاشت صدای او نشنیده باقی بماند میگوید: «یک هفته قبل از پرواز چمدانهای خود را آورده و شروع به جمعآوری وسایل خود کرد. خیلی خوشحال بود. به آرزوی خودش رسیده بود. با دوستانش خداحافظی کرد. تمام کارهای نیمه تمام خود را به اتمام رساند و به دوستان و هم شاگردیها خود قول داد بزودی در کانادا آنها را دور هم جمع میکند. در اولین دقایق روز هجدهم دیماه به وقت ایران عازم فرودگاه شدیم. فرودگاه خیلی شلوغ بود و زمان زیادی در صف تحویل بار گذشت. ساعت پنج و پانزده دقیقه هجدهم دیماه با ما خداحافظی کرد. هنگام خداحافظی چندین بار به پدرش گفت مواظب مامانم باش، چهار ساعت دیگر از کیِف تماس میگیریم. منتظرم باش و به سمت گیت پرواز رفت. تماس دیگری هم از داخل هواپیما گرفت. دو مسافر را پیش از پرواز پیاده میکنند و همین باعث تأخیر مجدد پرواز میشود.»
حرفهای ناگفته و پنهان زیادی در این داستان هست و بیتردید هیچ دایرهی امنیتیای قادر نخواهد بود برای همیشه آن را پنهان نگه دارد. بازماندگان جنایت هنوز هم تلاش میکنند پاسخ ابتداییترین سئوالهایشان را بیابند و این قصه سر دراز دارد.
من اما قصهام را با عاشق شدنش شروع کردم. نمیدانم چقدر حق دارم از آن ماجرا بگویم. به همین اکتفا میکنم که وقتی سوار پرواز ۷۵۲ میشد هچنان عاشق بود. قصهی عشقی که با رفتن او تمام نشد. بلکه ادامه مییابد.
نویسنده: امیرحسین یزدانبُد
فایل صوتی موجود نیست