امیرحسین قاسمی
امیرحسین، همیشه میخندد
امیرحسین قاسمی در سال ۱۳۶۶ در شهر کرمان در خانواده ای علمی به دنیا آمد. پدر و مادرش پزشک بودند و در زمان تولد او دوران تحصیلات رزیدنتی خود را می گذراندند. تنها برادرش، امیررضا، یک سال از او بزرگتر بود و از طفولیت او را «دادا» صدا میزد؛ نامی که بعدها پدر و مادر و فامیل هم گاهاً او را به همین نام میخواندند. امیررضا در وصفش می گوید: «من و دادا از بچگی مثل دو قلوها با هم بزرگ شدیم، همه جا با هم و همیشه بهترین دوست هم بودیم.»
امیرحسین هوش سرشاری داشت. با نشانههایی بارز در کودکیاش. کودکی بسیار بازیگوش و شوخ طبع و در عین حال مؤدّب، که همیشه اطرافیان را با سؤالات و معماهای خود شگفت زده میکرد. تحصیلات دوره راهنمایی و دبیرستان خود را در مدرسه علّامه حلّی (تیزهوشان) با نمرات ممتاز سپری کرد و اوقات فراغتش را به ورزش و فراگیری موسیقی گذراند. مادرش از علاقه ی زود هنگام او به رشته پزشکی می گوید و با اشاره به عکس های دوران کودکی اش که در حال معاینه ی برادرش با گوشی پزشکی است میگوید: «اینکه میگویند پزشکی در خون کسی است مصداق کامل امیرحسین بود، عشقی که زود شروع شده بود و روز به روز بیشتر و متکامل تر میشد. در نوجوانی با پدرش به سر کلاسهای دانشجویان پزشکی میرفت و هیجانش هنگام رفتن به بیمارستان و ویزیت بیماران مثال زدنی بود». در نهایت امیرحسین در کنکور سراسری سال ۱۳۸۴ به آرزوی دیرینه خود دست یافت و در رشته پزشکی دانشگاه علوم پزشکی کرمان پذیرفته شد.
برای امیرحسین دانشکده پزشکی تنها به معنای گذراندن واحدهای درسی و کسب نمرات خوب نبود. در ویدئویی که از خودش ضبط کرده میگوید: «من معتقدم بهترین پزشک لزوماً شاگرد اول کلاس نیست؛ برای پزشک خوب بودن، علاوه بر علم و تجربه، باید حس همدردی داشت و بیماران را مانند اعضای خانواده از صمیم قلب درک کرد». پدر امیرحسین که از پزشکان قدیمی کرمان و سالها به طبابت در رشته مغز و اعصاب مشغول است در مورد او میگوید: «امیرحسین از سالهای اول دانشکده عاشق رشته نورولوژی بود. او به دفعات با شوق و ذوق به مطب من می آمد و با هم در مورد بیماران مختلف صحبت می کردیم. مطالبی که در دانشکده می آموخت را مطرح می کرد و با هم به بحث می نشستیم. این بحث ها به قدری پویا و پربار بود که من را هم وادار به مطالعه میکرد و به جرأت میگویم مطالبی را از او آموختم». این علاقه اش به رشته مغز و اعصاب باعث شد تا در سالهای آخر دانشکده پزشکی شروع به فعالیت در مرکز تحقیقات علوم اعصاب کرمان کند و پایان نامه دوره پزشکی عمومی خود را در زمینه نوروپاتی (اختلالات عصبی) در بیماران دیابتی به اتمام برساند.
امیرحسین بلا فاصله بعد از فارغ التحصیلی دوره خدمات قانونی طرح پزشکی خود را در استان کرمان آغاز کرد. برای مدت دو سال، هر هفته بیش از دویست کیلومتر رانندگی میکرد تا خدمات پزشک خانواده را در مناطق روستایی عنبرآباد جیرفت ارائه دهد. او در ویدئویی در آخرین روز دوره طرحش میگوید: «[دوره طرح] تجربه ی بسیار خوبی برایم بود، مردم این منطقه نیاز مُبرم به خدمات بهداشتی و درمانی دارند. در عین حال با ویزیت تعداد زیادی بیمار، کلی مهارت و تجربه کسب کردم. مردم اینجا با من مثل عضو خانواده شان برخورد میکنند و من هم بهشون احساس وابستگی زیادی دارم؛ دلم براشون خیلی تنگ خواهد شد.»
امیرحسین پس از بازگشت از دوره طرح، در کنار طبابت فعالیت های پژوهشی خود را در زمینه علوم اعصاب از سر گرفت. در جهت گسترش پروژه های تحقیقاتی خود، با اساتیدی از دانشگاههای سراسر کشور شروع به همکاری کرد و در کنگره های بین المللی در ایران، اروپا و کانادا به عنوان سخنران و ارائه دهنده پوستر دعوت شد. وی پس از موفقیت در امتحانات پزشکی آمریکا (USMLE)، در سال ۲۰۱۶ موفق به دریافت پذیرش برای یک دوره فلوشیپ تحقیقاتی در دپارتمان مغز و اعصاب دانشگاه سنت لوییس ایالت میسوری شد. اما متأسفانه، به دلیل شرایط سیاسی زمان از اخذ ویزای آمریکا بازماند. این مسئله او را از تلاش برای ادامه تحصیل باز نداشت و در کنگره سالیانه انجمن علوم اعصاب کانادا در سال ۲۰۱۷ با پژوهشگران و اساتیدی آشنا شد که بعدها مقدمه ی مهاجرت او به کانادا را فراهم کرد. وی در همان سال به دانشکده پزشکی دانشگاه بریتیش کلمبیا در شهر ونکوور رفت و در لابراتوار تحقیقاتی پروفسور فابیو رُسی مشغول به پژوهش شد. پس از یک سال، دوره مَستر خود را در دانشگاه مانیتوبا در شهر وینیپگ شروع کرد و به طور اختصاصی به تحقیقات در زمینه بیماری صرع پرداخت؛ رؤیایی که سالها انتظارش را میکشید.
برادرش امیررضا در وصفش میگوید: «دادا به دو چیز معروف بود: معصومیت و خنده هایش. پسری که بین دوستان و رفقا به جوانمردی و لوطی گری معروف بود، قابل اعتماد و بدون خرده شیشه. همیشه در اوج سختی ها و گرفتاری ها به بقیه روحیه می داد و تکیه گاهی برای بقیه بود، حتی برای من که برادر بزرگترش بودم. خنده هایش هم که حرف نداشت، خنده های واقعی و خوش صدا با سیمایی جذاب؛ از آن خنده هایی که همه را به خنده می انداخت. هنوز صدای خنده هایش در گوشم است…»
امیرحسین برای تعطیلات کریسمس سال ۲۰۲۰ به ایران آمد تا دیداری با خانواده و دوستانش تازه کند. شور و شوق دیدن تنها برادرش را داشت که برای ادامه تحصیل به آمریکا رفته بود و شش سال موفق به دیدار خانواده نشده بود. همچنین مشتاق ملاقات با دختری بود که مدت ها بود او را میشناخت و با هم رؤیای تشکیل زندگی مشترک را در سر می پروراندند. آن کریسمس همه دور هم جمع شدند و خوشحال بودند که دیگر دوران فراق تمام شده است و از حالا کانون گرم خانواده را روز به روز گرمتر میکنند. غافل بودند از اینکه شادیهایشان به عزا تبدیل خواهد شد، دیدار، دیدار خداحافظی است و فاصله هایشان دورتر و ابدی خواهد شد. سرانجام، در سپیده دم ۱۸ دیماه 1398 که مصادف با سالگرد تولد امیررضا بود، امیرحسین سوار پرواز ۷۵۲ هواپیمایی اکراین شد. پروازی که در عین ناباوری تنها چند دقیقه پس از بلند شدن، در آسمان تهران مورد حمله موشکهای پدافند هوایی ایران قرار گرفت و با انفجاری مهیب تکه تکه شد و به زمین افتاد. بدین گونه، امیرحسین قاسمی در سن ۳۲ سالگی به همراه تمامی مسافران و خدمه ی پرواز ۷۵۲ و تمامی آمال و آرزوهایشان در یکی از تراژیک ترین وقایع تاریخ به سوی ابدیت شتافتند.
نویسنده: امیررضا قاسمی (برادر)