آلما اولادی
قصه مادران را شنیدهای؟ آنها که از نخستین لحظهای که جان کوچکی در وجودشان جوانه میزند، دنیایی از آرزوها برای او میبافند؟ قصه زنانی که شبها دست بر دلشان میگذارند و در تاریکی خیال، برای کودکشان دنیایی پر از نور و امید ترسیم میکنند؟
شکلش را ترسیم میکند، صدایش را، آرزوهایشان را نخ به نخ به هم گره میزنند و طرحی از آیندهای میبافند؟
آرزوی مادران، همچون دعاهای خاموش است، نجواهایی که در عمق وجودشان حک میشود. گاهی به صدای قلب کوچک جنین گوش میدهند و در همان ضربانها، رویاهایی را میشنوند که برای او چیدهاند. به آسمان نگاه میکنند و زیر لب میگویند، « برایت بالهایی میسازم تا هر کجا پرواز کنی، اما همیشه زمین امن تو پیش من است که بازآیی».
قصه آرزو، قصهای بیپایان است؛ قصهای از امید، رویا و عشقی که هیچ حد و مرزی ندارد.
یکی از آن مادرها من هستم. میخواهم راوی قصه آرزوهای بر باد رفتهام باشم .
به تقویم خورشیدی، هفتم دیماه سال ۱۳۷۱. تهران.
چند ماه است که سنگین تر از همیشه راه میروم، چهار قدم نرفته به نفس میافتم. با بار سنگین توی دلم، همچنان دانشگاه میروم . منتظرم تو دلیام را بگذارم زمین و تا ابد تماشایش کنم. مسافرم می خواهد بیایید، عجله کرده. یک هفته زودتر از آنکه من و پزشکش منتظرش بودیم .
اتاق نشیمن خانه پدری را گزمه می کنم . بلند بلند نفس میکشم، دلم منقبض و منبسط میشود. اولین تجربه برای مادرشدن چقدر سخت است پر است از بیم و امید . چشمت از درد اشک می ریزد از شوق میخندد. مادرم چشم انتظار اولین نوه اش پا به پای من راه میرود.
میگوید،« باهاش حرف بزن قربون صدقه اش برو بچه ام همه چیز را میشنود»
عرق سرد روی پیشانیام نشسته قبل از اینکه همسرم به خانه برسد به بیمارستان رسیدیم.
دکتر برای اطمینان از سلامتی نوزاد سزارین را پیشنهاد داد. چند دقیقه بعد، در اتاق عمل بودم. صدای دکتر و پرستارها در گوشم میپیچید. چشمانم خیره به چراغهای بالای سرم بسته شد . وقتی به هوش آمدم آدم دیگری بودم . من ۲۱ ساله، مادر شده بودم . مادردختری به وزن ۳ کیلو و ۷۵۰ گرم . با چشمان و موهای مشکی
بلندای قدش ۵۱ سانتیمتر ثبت شده بود با گروه خونی « o+»
گریه میکرد گذاشتنش روی صورتم هر دو آرام گرفتیم .
نه ماه بود که برای صدا زدنت به دنبال نامی نیکو میگشتیم. هیچ نامی به دلمان نمینشست. بارها در خلوتم او را به نامهای زیبا صدا کردم . دست روی دلم میگذاشتم میگفتم هر اسمی را که دوست داشتی لگد بزن. نامها را به صدای بلند برایش خوانده بودم.
وقتی آمد نامش را با خودش آورد گفتند « آلما» به دلمان نشست. همان بود که می خواستیم .
نام زیبایش در جهان، معنای مختلفی دارد. معنای جان و روح میدهد . مهربانی و نیمه گمشده.
به زبان آذری به معنای سیب است، نماد شهر دماوند،زادگاه اجدادی اش.
نامش را آلما گذاشتیم. بی آنکه بدانیم نامش با معنایش پیوند خورده، نیمه گمشده من جان و روح من، دختر مهربان من، سیب سرخ زندگیام در دل دماوند آرام گرفته است.
نیمه گمشده من، آرام بود، اما انرژی خوبش زندگیام را می ساخت. علاقهمند به نقاشی و موسیقی و شنا .
عاشق شنا بود.صخره نوردی، پینگ پنگ، تیراندازی با تیروکمان، یوگا و پیلاتس بخشی از ورزشهایی بود که انجام میداد.و برای برخی از آنها در مدرسه و دانشگاه مدال آورده بود.
تشنه دانستن بود، کتاب میخواند درسی وغیر درسی، زندگینامه افراد موفق را میخواند و پند میگرفت.
بوی کتاب و لوازم التحریر دیوانهاش میکرد ساعتها در فروشگاه لوازم التحریر غرق در کتاب و قلم بود .
گیتار می نواخت. اما دنیا به سازش نرقصید.
آلمای من جان و جهانم، در رشته ریاضی در دبیرستان سلام درسش را به پایان رساند و در چندین المپیاد قبول شد.
دغدغهاش، نبود امکانات و سهمیه برابر، برای دختران به نسبت پسران در حوزه المپیادها بود. معترض بود و سکوت نمیکرد.
عاشق اعداد و ریاضیات و خصوصا هندسه بود، دبیران دبیرستانش او را نابغه هندسه میدانستند. الگویش مریم میرزاخانی نابغه ایرانی و دانشمند بزرگ ریاضی دنیا بود.
لیسانسش را در دانشگاه علم و صنعت و فوق لیسانسش را در دانشگاه امیرکبیر، پلی تکنیک به پایان برد.
درس میخواند وتدریس میکرد، با چند انتشاراتی در زمینه ویراستاری کتابهای ریاضیات و هندسه همکاری داشت.
برای دکترا در رشته ریاضیات و آمار در دانشکده علوم پایه دانشگاه اوتاوا در کانادا پذیرفته شد و چمدان مهاجرتش را بست.
پس از پایان سال اول دکترا، برای تعطیلات دو هفته ای سال نو میلادی برای دیدن ما آمد .
به وعده هر سال تولد ۲۷ سالگیاش هم کنار ما بود .
یازده روز بعد، زمانی که میرفت سال دوم دکترای خود را آغاز کند. برای همیشه رفت .
یازده روز بعد از تولد ۲۷ سالگیاش. آن روز صبح بر فراز آسمان تهران هواپیمایی که قرار بود او را برای تکمیل آرزوهایش به کانادا ببرد. آرزوهای ما را بر باد داد . باشلیک دو موشک توسط سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به پرواز ۷۵۲ اوکراینی، شلیک به آرزوهای او و ۱۷۶ مسافر دیگر بر فراز آسمان وطن بود.
آلما در آزمایشگاه پروفسور دیوید سانکوف کار میکرد و با گروهی همکاری داشت که تخصص آنها شامل مطالعه ژنها و ژنومها با استفاده از رویکرد ریاضی بود.
همکارانش میگویند، او یک دانشمند جوان – پرانرژی، باهوش و خلاق و بسیار محترم بود.
مونا دوست و یکی از همکارانش میگوید، آلما واقعاً قلبهای ما را لمس کرد. غیبتش خلائی غیرقابلجبران بهجا گذاشته. مونا که که پیوند عمیق دوستی با آلما داشت، او را انسانی مهربان و بینظیر همیشه حاضر و حمایتگر توصیف می کند . دوستی شبیه خواهر.
این تراژدی برای کسانی که آلما را میشناختند، ویرانگر بود، از جمله ترمه کوشا، مدیر اجرایی انجمن ریاضیات کانادا.
ترمه کوشا، استادیار در دانشگاه اتاوا است و آلما در طول ترم پاییز دستیار آموزشی او بود.
ترمه کوشا میگوید، تدریس در سال اول دکترا با ۲۵۰ دانشجو بسیار سخت است، اما آلما عالی عمل کرد و دانشجویانش او را دوست داشتند. او ساعات اداری اضافی و بدون حقوق کار میکرد.جمله ای که در وصف آلما می توانم بگویم، بسیار متعهد بود.
ترمه کوشا میگوید، آلما پر از شور زندگی بود. نمیتوانم دست از فکر کردن به او بردارم.
حالا یک صندوق بورسیه یادبود به افتخار سه دانشجوی اتاوا؛ مهربان، سعید و آلما برقرار شده. بورسیه یادبود دانشجویان ایرانی که هر سال به دانشجویان ایرانی که نیاز مالی دارند،در این دانشگاه اعطا خواهد شد.
آلما، گرچه نامش معنای حیاتبخش داشت ، اما رفتنش جان همه نزدیکان و دوستدارانش را ذره ذره آب میکند. داغش همچون نامش تا ابد باقی است .
نویسنده: رویا ملکی