محمد عباسپورقادی
در کوهها میرقصند
“من تارو هستم از پَس سوباسا، دنیس برگ کمپم از پَس تیری آنری، تنبکم از پَس سنتور، من از پَس هستم. من از پَسَم. من همیشه تو زندگیم، تو تمام داستانها، تو تمام کارتونها، تو تمام حادثهها، کاری با قهرمان نداشتم، من همیشه دنبال نفر دوم بودم. با همهی وجودم به دنبال نفر دوم میگشتم. خودم هم هیچ وقت قهرمان هیچ داستانی نبودم. همیشه نفر دوم بودم.
میخواستم که دوم باشم. دومی جای من بود، شاید دوستداشتنیتر از اولی. وقتی برمیگردم و به زندگیم نگاه میکنم، به بچگیهام، میبینم که هیچ وقت تو شبیه سازی شخصیتها و قهرمانهای داستانها، تو بازیهای بچگی، من نفر اول نبودم، من قهرمانه نبودم، من نفر دوم بودم. من سوباسا نبودم، تارو بودم. تو تیم فوتبالم هانری همه رو مقهور میکرد، ولی من برگ کمپ رو که یه خط عقبتر بازی میکرد و پاسها رو به مهاجم میرسوند دوست میداشتم. یه بار تو دورهی دانشجویی بهم گفتن بیا دبیر انجمن شو، نفر اول انجمن شو، قبول نکردم، شدم نفر دوم انجمن. سازی که انتخاب کردم تنبک بود، سازی که از پس سازهای دیگه میآد، تار و سنتور قهرمان آهنگن و من تنبکم، ساز دوم آهنگ، خوب یا بد” . (از نوشته های محمد)
برایم بنویس، محمد.
از ورای ابرها برایم بنویس، مثل آن وقت ها، که بخوانمت و بنوشم کلماتت را و باز از نو قصه هایت را مرور کنم به تمنای آرامشی. برایم بنویس بعداز این که در آن طرف خط ممتد تاریکی، با آن دلبر دلربای نازنینت آدم اول نشانه های سبز اندوهسرخ ما شده اید، هنوز هم دوم بودن را ترجیح می دهی؟
برایم بنویس، محمد.
هنوز نگرانی برای وطنت؟ هنوز فکر می کنی تنهایش گذاشته بوده ای؟ یادت هست می گفتی بعد از رفتنت از ایران دیگر نتوانسته ای درباره کشورت حرف بزنی، عجب عاشق دیوانه ای بوده ای برای ایران. حالا با سنگ ها و چوب ها و یادگاری
هایی که از خطه های مختلف ایران برای خودت جمع کرده بودی چه کنیم؟ با سنگ هایی که می گفتی هر جای دنیا که باشم برایم در و گوهرند. با سنگ ها و یادگاری هایی که هر بار در چمدانت با خودت می بردی چه کردند؟ راستی این بار آن سنگ
ها از دستان نازنین تو روی کدام خاک افتاده اند و می نالند؟ که از سنگ هم ناله برخاست روز وداع شما و عجب نیست.
برایم بنویس، زهرا.
برایم بنویس عشقت به تماشای دنیا را چه کردی؟ یادت هست می گفتی خطوط صورت پدرت مهربان است، از بس که به تو لبخند زده. بگو حالا چه باید بکند با خطوط عمیق پیشانی و نم مدام چشمانش؟ برایم بنویس هنوز هم بی تاب برگ های پاییزی؟ یادت هست روز آخر زمینی بودنت گفتی“تماشای کوه ها تو را به یک خلاء عمیق می برد“؟ کوه زیبای دیدنی ما. که حالا تماشایت می تواند ابرهای گلوی ما شود. برایم بنویس هنوز عاشق الوندی؟ یادت هست نوشته بودی “همیشه وقتی به الوند نگاه می کردم، به گذشتگانم حق می دادم که وقتی داشتن از کنارش رد می شدن تصمیم بگیرن کنارش بمونن. الان همکه ازش دورم، برام شده نماد دلتنگی هام“.
آخر چطور کوه هایی که عاشقشان بودی صدای پژواک خنده های محمد را از یاد ببرند؟ چطور دشت ها دویدن ها و پریدن های با نشاط شما را فراموش کنند؟ شما که معاشران مهربان طبیعت بودید.
برایم بنویس زهرا.
یادت هست از روزی که کارشناسی ارشدت را دررشته عمران از دانشگاه خواجه نصیرالدین طوسی با رتبه ی اول اخذ کردی، چه استاد عاشقی شدی برای شاگردانت؟ یادت هست هیچ وقت علی رغم همه ی فشارها زیر بار نمره فرمایشی درخواستی نرفتی و با محمد تصمیم گرفتید برای ادامه ی تحقیقات و کارتان به کانادا مهاجرت کنید؟ برایم بنویس هنوز هم نگران وضعیت دنیایی؟ چه روزها و شب هایی برای کاهش مصرف انرژی در گلخانه ها مفصل تحقیق و کار کردی. حالا تحقیقات تو در آزمایشگاهی که منتظر بازگشت توست معطل مانده و کسی نمی داند چطور باید جای خالی تو را پر کند زهرا. لابد کسی بلد نیست مثل تو گلخانه ها را رام کند تا کمتر انرژی مصرف کنند. از تو بعید نبود گلخانهها را رام کنی، تو که جهان اطرافت را با مهربانی ات رام می کردی. حالا ببین. خودت شدهای گل کدام گلخانه که نمی توانیم لااقل گاهی تماشایت کنیم؟ چطور باور کنیم آن همه شوریدگی برای بهتر کردن دنیا از دست رفته است؟ چطور باور کنیم که از آن همه تلاش ها و پروژه های عمرانی که محمد در شرکتی در کانادا انجام داده بود حالا فقط یک سنگ یادمان در آن شرکت باقی مانده است تا ابد؟
با نامه ی قبولی محمد در آزمون نظام مهندسی کانادا که شب پروازتان رسید چه کنیم؟ چطور باور کنیم آن همه شوق ساختن یک فردای بهتر از دست رفت؟
برایم بنویس محمد، برایم بنویس زهرا.
برایم بنویسید از آن هفت سال عاشقانه های نابتان، از آشنایی تا پروازتان به آسمان مثل عاشقان کلاسیک. پروازی که قلب دنیا را شکست. چرا که شما عاشق زندگی بودید و همان طور که محمد گفته بود، نقش دوم بودن در فیلم زندگی را ترجیح می داد به قهرمان بودن در یک درام تلخ که با ناتمام ماندن آرزوهای آدم اولش شکل گرفته باشد. برایم بنویسید عشق همان طور که شما تجربه کرده بودید، واقعا اکسیر آرامش و خوشبختی است؟ شما کدام راز آرامش را دیدید که ما، قبیله بدوی اندوه ندیدیم؟
زهرا برایم بنویس هنوز در خلوت دل مهربانت برای محمد شال می بافی تا گرمش کنی از عشق در سرمای زمستان؟ هنوز هم ذوق می کنی از دلنوشته های محمد که همه اش را در دفتری برای تو می نوشت؟
زهرا برایم بنویس دلت برای سلام کردن به درخت محبوبت که از کودکی به آن سلام می دادی، تنگ نشده؟ درختی که هنوز منتظر سلام توست. محمد تو چطور؟ دلت برای عطر شکوفه های بهارنارنج در کوچه پس کوچه های بابل تنگ نشده؟ محمد
برایم بنویس هنوز هم دوست داری بازیهای آرسنال را ببینی؟ تحلیل های دقیق فوتبالی ات کجا رفتند؟ تو که در تحلیل کردن همه ی مسایل توانایی بی نظیری داشتی از بس که کتاب خوانده بودی. حالا برایم بنویس چطور تحلیل کنیم ماجرای رفتنت را
که ما را به خلایی از خشم و سردرگمی هدایت می کند. یادت هست همیشه چمدانی پر از کتاب با خودت به کانادا می بردی.
هنوز نمی دانیم کتاب سه تارت که این بار همراه کتاب های دیگرت با خودت برده بودی کجا مانده است؟ مگر نمی خواستی آلبوم نی نوا از استاد علیزاده را یاد بگیری و برایمان بنوازی. مگر کتابت که گوشه اش همراه دل ما سوخته بود، سوژه خبرنگاران
نبود؟ آن را هم سوزانده اند. شاید می دانستی دیگر قرار است نفر اول داستان باشی. برای همین این بار تنبکت را که می گفتی ساز از پس است، برای ما یادگار گذاشتی.
زهرا برایم بنویس با عشق زیبایت، محمد، سفره ی هفت سین بهشتی تان را کجای آسمان گستراندید که دست موشک ها نمی رسد؟ برایم بنویس از آن روزی که سنجدهای هفت سین تان را در آسمان به آتش کشیدند، بهار را با خودت به کدامین
جهان برده ای که دنیای ما امسال بدون بهار شد.
محمد یادت هست نوشته بودی “چگونه زیستن مهم نیست، در کجا دفن شدن یا در کجا خاکستر شدن مهمه“؟ میدانی نوشتههایی که برایمان گذاشتی و رفتی چه با دل ما میکند؟ آن روز که مینوشتی “وصیت کردهام بعد از مرگم جسدم را زیر یک درخت نارنج دفن کنند تا شکوفههای عطرآگینش هر بهار روی خاکم بریزد. این وصیت تا لحظهی مرگم معتبر است. بعد از آن چیزی نیست. فرقی نمیکند“.
آن روز فکرش را هم نمی کردیم که باید در بهار جوانی ات به این خواسته ات عمل
کنیم. حالا از سی و سه سالگی ات به بعد تو اولین زائر شکوفه های بهار نارنجی.
برایم بنویس محمد، برایم بنویس زهرا. من از سکوت بعد از رفتن شما بسیار می ترسم…
نویسنده: حمید سلیمی