پگاه صفرپور کلور
ریز نمرات پگاه را برگردانید
سرباز در کنار تلی خاک نشسته و یک کلاشینکف را به زانویش تکیه داده بود که دید آن زن دوباره از دور میآید. زن را میشناخت پس دستش را روی جیب سینهای پیراهنش گذاشت تا مطمئن شود جای کاغذ امن است. نمی خواست لام تا کام از این کاغذ با کسی به ویژه با این زن که میآمد حرفی بزند.
راه رفتن زن آرام بود. انگار مویه میکرد و میآمد. سنگین، سنگین، سنگین. سرباز میدانست زن به سراغ او خواهد آمد پس به صرافت افتاد از جای خود بلند شود.
– سلام.
– سلام.
– من میخوام برم تو یه دوری بزنم.
– ممنوعه خانم.
– برای من ممنوع نیست.
سرباز با خودش فکر کرد دوباره شروع شد. گفت “ممنوعه خانم. مگه نمیبینید دوربین گذاشتند؟”
زن گفت: چطور روز اول ممنوع نبود؟ چطور روز دوم ممنوع نبود؟ اون موقع که همه چیز رو غارت کردن؟ میخوای برات بگم چکار کردن؟
سرباز همهی داستان را می دانست و می دانست زن دوباره قصهاش را آغاز خواهد کرد. در دستان زن یک عکس بود. دختری زیبا با موهای خرمایی، قدی بلند، چشمانی نافذ. زیر عکس به فارسی نوشته بود “پگاه صفرپور.” سرباز هم زن را میشناخت هم آن عکس را. آن قدر او را این طرفها دیده بود که نمیتوانست نشناسد. زن ادامه داد: ” من مرجان هستم. مادر پگاه. صدبار بهت گفتهم. من باید برم اون تو دوری بزنم.”
سرباز پشت سرش را نگاه کرد. خبری از فرمانده نبود. سرباز میدانست آنجا چه اتفاقاتی رخ داده است. سه ماه پیش یک هواپیما اینجا سقوط کرده بود که فرمانده میگفت آن را اسراییل زده است. اسراییل یا امریکا؟ سرباز یادش نبود. این زن یعنی مرجان می گفت “خودشون زدن پسرم. خودشون تو تلویزیون اعتراف کردهن. ولی نمیان بگن چرا زدهن. قتل میدونی چیه؟ این قتله. قتل. پگاه من اومده بود ریز نمراتش رو بگیره. دانشگاه خواسته بود.” سرباز اخبار نگاه نمیکرد. باید مراقب کلاشینکفش بود. می دانست در آنجا یک پارک مخروبه هست و جای متلاشی شدن یک هواپیما. او هنوز می توانست رد خون را بر خاک و بر دیوارها ببیند. به زن گفت “برو یه دوری بزن. ولی کوتاه. طرف دوربینا هم نرو مادر جان. مسوولیت داره.”
مرجان با عکسی که بر سینه می فشرد با سر تشکری کرد و در بیابان خارزار راه افتاد. مرجان دید که بر دیوارهای باغ گل های آفتابگردان می کشند. مرجان دید هنوز یک شال رنگی به خاری گیر کرده است و سرگردانِ باد است. یاد پگاه افتاد. دخترک جوانِ زیبایش. یاد بیست و هفتم دی ماه سال هفتاد و هفت که پگاه، بزرگترین فرزندش در بیمارستان مادران تهران به دنیا آمد.
“این بچه چقدر قشنگه. مثل نوزادای دیگه نیست.”
بوی او به تنش دوید. بوی گمشدهی پگاه در جانش خلید. دستهای ظریف و کوچکش، شانههای نازک و لطیفش، موهایش که در باد آشفته میشد و در هم گره میخورد. موهای پگاه که به مدرسهی فرزانگان نرفت تا با مهشید همکلاس بماند. پگاه که درس دانشگاه علوم پزشکی آزاد تهران را رها کرد تا در کانادا داروسازی بخواند. “مامان! پذیرش گرفتم.” این جمله در سرش چرخید و چرخید در حالی که نگاهش را از خاک برنمیداشت. “پذیرش گرفتم. پذیرش گرفتم.” آن پا کوبیدنها آن شادی کردنها آن حس پرواز و رهایی.
همان روز دهم بود که توانسته بود صندلهای پگاه را روی زمین پیدا کند. صندلهای پولکداری که خودش برای او در چمدانش جا داده بود. چشم از روی خاک برنداشته بود که صندلها از جایی پیدا شده بودند. دمر زیر بوتهای افتاده بود. وقتی صندل را دید فریاد کشید. “مامان جان! صندلت رو با خودت نبردی. مامان جان!” صندل را از روی خاک و از زیر بوته قاپید حتا خاکش را نتکاند. تمام صندل را بر صورت خود کشید. خودش بود. پولکها ریخته بودند اما خودش بود. دوان دوان تمام آن حوالی را گشت. میدوید و میگریست همچون یعقوب که پیراهن یوسف را بر صورتش میکشید و میگریست. “اینجاست! این لنگهش هم اینجاست.” مرجان به زمین نشست. حتا نتوانست کنترلش را حفظ کند و روی خاک دراز کشید. ترانهای از ریحانا یا مالوما که پگاه دوست داشت در سرش چرخید. قیافهی بچه گربههای پگاه که یتیم مانده بودند از جلوی چشمش گذشت. آن چمدان کوچک، آن جعبهی لوازم آرایش، آن عطرهای خوشبو. حالا باید صندل را به چشم بکشد.
“با باقی وسایلشون چکار کردید؟ هنوز که هست وسایلشون.”
فرمانده جوابی نداد. به آن صندلهای خاکخورده طوری نگاه میکرد که به تلی از زباله. “برو خانوم. برو. اینجا منطقهی نظامیه.”
مرجان گفت “چرا روز اول نظامی نبود؟ چرا روز دوم نظامی نبود؟”
سرباز همان موقع وارد عمل شده بود. فرمانده گفته بود. “خانوم تشریف ببرید بیرون. خانوم برید بیرون از اینجا.”
سرباز بعدا به او گفته بود وسایل باقیمانده را آن گوشه آتش زدهاند. سرباز گفته بود چند تا عروسک پاره بود یه سری کاغذ و لباس. سرباز گفته بود “فرمانده میگه باید معدوم بشن.” سرباز معنای معدوم را نمی دانست فکر میکرد باید کار بدی باشد که فرمانده با آن موافق است. چطور معدوم برای فرمانده خوب است اما برای مرجان مادر پگاه عین جنایت است. آرزو میکرد بیشتر درس خوانده بود تا معنای معدوم را بداند. اما سرباز توانسته بود در میان شعلههای آتش تکه کاغذی را از روی زمین بردارد و در جیبش بگذارد. به اندازه ی غنایم دیگران نمیشد که انگشتر و دستبند و دلار درو کرده بودند اما همین تکه کاغذ او را بس بود.
حالا سرباز میدید که مرجان با عکسی بر روی سینهاش در میان خارها میگردد. زیر بوتههای کوچک را دست میکشد. او نمیدانست مرجان دنبال چیست. حرفهای زن را که هر چند روز میآمد از حفظ بود. “پگاه اسپانیولی بلد بود. ترکی بلد بود. انگلیسی و فارسی حرف میزد. تو تورنتو فکر کرده بودند کاناداییه. بهش گفته بودن بیا مدل شو. گفته بود ایرانیام. نمیخوام مدل بشم. اومده بود ریز نمراتش رو ببره دانشگاه یورک تا واحداش رو قبول کنن. به خاطر گرفتن ریز نمراتش اومده بود.” سرباز فکر میکرد زن که الان برگردد به او خواهد گفت ” دنبال سنگ کوارتز صورتی میگردم. سنگ مورد علاقهاش بود. چه میدونم. شاید اینو نتونسته باشن معدوم کنن. کی سنگ رو معدوم میکنه؟ تو چمدون پگاه بود. دنبال مدارک تحصیلیش هستم. میشه برم اونجا رو که آتیش زدن ببینم؟” و او باید بگوید نه چون چیزی هم در آنجا نمانده بود که به دست زن برسد.
مرجان برگشت. “من دبیر آموزش پرورش منطقه هفده بودم. باباش هم کارخونهی مبل تات رو داشت. این بچه تو ناز و نعمت بزرگ شد. این بچه امید خواهرای کوچیکش بود. براشون مادری میکرد. آیا حق من نبود اسباب اثاثیهش رو بگیرم؟ زدن پگاه منو کشتن آیا حق من نبود مدارک تحصیلیش رو روی زمین پیدا کنم؟”
سرباز نمیدانست چیست که راه گلویش را میبندد. او بلد نبود گریه کند. نمیدانست گریه چیست. فقط باید مراقب کلاشینکفش بود و این خدمت سربازی لعنتی که کاش زودتر تمام بشود. مرجان گفت ” فیلمایی که نگاه میکرد هنوز تو اتاقشه. سیدیها. فارست گامپ. فیلمای کوبریک. سری کتابای هری پاترش تو کتابخونهست. حتا نمیتونم گرد و خاک شون رو بگیرم. بمیرم برات مادر جان.” سرباز سر در نمیآورد اما چیزی را حس میکرد که از قلبش میجوشد و بالا میآید. مرجان به صرافت افتاده بود گشتن بیابان را رها کند و برود. سرباز زن را دید که گریان دور میشود. دور، دورتر، دورتر.
وقتی زن حسابی دور شد سرباز دست در جیب سینهاش کرد و کاغذ تا شده را بیرون کشید. به انگلیسی بود. سر در نمی آورد اما اگر کسی انگلیسی میدانست میتوانست بخواند ” ریز نمرات بیولوژی عمومی دانشگاه علوم پزشکی آزاد تهران.” و زیر عنوان اسمی بزرگتر به انگلیسی نوشته شده بود “پگاه صفرپور.”
نویسنده: حامد اسماعیلیون