میرمحمدمهدی صادقی
خانه ی خالی وینیپگ
ما یک خانوادهی سه نفره بودیم که با این پرواز به شهر وینیپگ برمیگشتیم. کسی دلِ آن را ندارد که به خانهی ما در وینیپگ سری بزند و خانه همانطور در همان جا باقی مانده است. پارکی روبروی خانه هست که آنیسا در آن میدوید. حیاطی در آن خانه بود که میتوانست میزبان صبحانهی سهنفرهی ما باشد. آن چیزها همچنان هستند همچنان اما ما …
میرمحمدمهدی که مهدی صدایش میکردند در سال ۱۳۵۵ در شهر تبریز به دنیا آمد، بیمارستان سینا. در خانوادهای متوسط، پدر کارمند بانک ملی و مادر معلم. سه فرزند در این خانه به دنیا آمدند و مهدی فرزند وسط بود. زهرا، مهدی و مریم.
بهاره متولد شهر همدان است در آذر ماه سال ۱۳۵۷. او نیز در خانوادهای متوسط به دنیا آمده است. دانشآموزی سختکوش که در مدارس فرزانگان وتحصیل کرد و با رتبهی سهرقمی در رشتهی مهندس عمران دانشگاه تهران پذیرفته شد.
مهدی بنا به شغل پدر در شهرهای مختلفی در منطقهی آذربایجان زندگی کرد. در سلماس، تبریزو زنجان. شهر پدر و مادریاش خوی بود و تابستانها و گلهای آفتابگردانِ آن شهر او را به خاطر میآورند. او نیز دانشآموز مستعدی بود که در رشتهی مهندسی نقشهبرداریِ دانشگاه تهران پذیرفته شد.
مهدی و بهاره در سال ۱۳۷۹ در تهران با هم آشنا شدند. در دانشگاه و در حال گذراندن دورهی فوقلیسانس، در رشتهی مدیریت ساخت. مهدی سالهایی را در شرکت کار کرده بود در سدسازی و جادهسازی اما شوق خواندن و آموختن با او بود. بهاره هم.
در مهرماه ۱۳۸۲ با هم ازدواج کردند. بهاره به شوش سفر میکرد و در دانشگاه شوش درس میداد. همزمان در شرکتهای ساختمانی به کار مشغول بود. مهدی هم. پس از مدتی به قزوین کوچ و آنجا زندگی کردند. بهاره در شرکت آب منطقه ای قزوین مدیرپروژه بود ومهدی با تجربهی فراوانی که اندوخته بود به ساخت و ساز میگذراند. به دنیا آمدن آنیسا در سال ۱۳۸۸ خوشبختی شان را صدچندان کرد.
من آنیسا هستم. دختری شادم. ترانه و موسیقی را دوست میدارم. در ۴ سالگی اشعارهوشنگ ابتهاج را ازبرمیخواندم. رقص های محلی ایرانی را بلدم ودرمجالس عروسی درایران همه را مجذوب هنر خود میکردم. مادرم دف میزند. شعر می گوید. گاهی یک تکه چوب را در جوهر مشکی میکند و روی کاغذ شکلهایی میکشد که میگوید شعر حافظ است. حافظ باید آدم خوبی باشد که شعر بلد است. مامان شعرهای او را برای من میخواند که سخت است اما من آهنگش را دوست دارم.
من آنیسا هستم. وقتی از من می پرسند چه مهارتی دوست داری میگم فقط تکواندو. در مدت ۳ سالی که کانادا بودم کمربندهای تکواندو را یکی پس از دیگری گرفتم. در این سفر کوتاهم به ایران به مامان بزرگ، بابا بزرگ و خاله هام حرکات ورزشی یاد میدهم و تشویقشان میکنم ورزش کنند.
من آنیسا هستم .عضوی از یک خانوادهی سهنفره که دیگر نیست. من در آن حیاط میدویدم. من عصرها دست مامان و بابا را میگرفتم و به پارک میبردم تا آن سگ قهوهای دوباره بیاید. من به حیوانات خیلی علاقه دارم و از بچگی حیوانات خانگی نگه می داشتم.
من گیتار میزنم. من فارسی، فرانسه و انگلیسی بلدم. وقتی پسرخالهام در ونکوور گریه میکند من جلوی واتساپ برایش گیتار میزنم و میخوانم. حواسم هست موهایم جلوی چشمم نیاید.
من آنیسا هستم. از خانوادهای سه نفره که به ایران رفته بود تا پدربزرگها و مادربزرگها را ببیند. آنها میگویند چقدر بزرگ شده ای و من با تردستی هایم همه را مشغول می کنم.
من ایران را دوست دارم این را از سریال هشتک خاله سوسکه فهمیدم. آخر هفته ها در وینیپگ به کلاس زبان فارسی میروم. مامان و بابا هم با من می آیند و به صورت داوطلب فارسی درس میدهند اما هر دو مهندس عمرانند. مامان ساختمانهای بلند میسازد. مدیر شرکت ماروست، اخرین محل کار مامان نوشت: «بهاره ارام بود و همیشه لبخندی بر لب داشت. بسیار بااستعداد وبا کفایت بود. او یک گوهر تمام انسانیت بود. (She was an absolute gem of a human being) »
بابا همساختمانهای بلند میسازد و به شهرهای سردتر و دورتر سفر می کند اما خسته نمیشود و لبخند می زند. من از بابا میپرسم بابا از اون بالا زمین ترسناک نیست؟ بابا میخندد و میگوید سگ قهوهایه امروز میاد آنیسا. میای بریم پارک؟ مگه نمیخوای دامپزشک بشی؟ بعد سه نفری به پارک میرویم. و چون سگ قهوهای آن روز نمیآید تا من را دامپزشک کند برمیگردیم. من دلم برای خانه تنگ شده است و دوست دارم آلبوم عروسی مامان و بابا را هی ورق بزنم و هی بپرسم مامان پس چرا من در عکسها نیستم؟
ما سه سال در کانادا زندگی کردیم. اینجا ایرانی زیاد نبود. ما خودمان بودیم. ما سه نفر. برف بارید. سه بار. تابستان شد. سه بار.آخرین پاییز جشن تولد ده سالگی ام را گرفتم. اما برف چهارم را ندیدیم. مامان گفته بود چشمت را ببندی رسیدیم. من چشمم را بستم و شنیدم هواپیما دارد بلند میشود.
فایل صوتی موجود نیست