روجا امیدبخش
روجا، ستاره روشنی بخش ما
در سحرگاه ۱۵ اردیبهشت سال ۱۳۷۵ در بیمارستان بابل کلینیک چشمان زیبایش به دنیا گشوده شد. نوزادی با چشمان درشت و مژههای بلند و تاب دار و پوستی چون گلبرگهای رز صورتی، لطیف و از همان روزهای اول ما را شیفته خودش کرد. من و مادرش جوان بودیم و او عروسک امید بخش ما بود. اولین فرزندمان و تنها دلخوشی آن روزها.
همه فامیل دوستش داشتند. نامش را روجا گذاشتیم به معنای ستاره صبحگاهی.
من افسر اول کشتی بودم. چند هفته بعد از تولد روجا به مدت ده ماه از خانواده دور شدم و ندیدن او و مادرش برایم سخت بود. شاهد بزرگ شدنش از راه سیمهای مخابراتی بودم. اینطور که مادرش صدای خندههای روجا را در چند ماهگی برایم روی نوار ضبط میکرد و به هر شکلی بود بدستم میرساند. من هم هر روز بعد از پایان کار به اتاقم میرفتم و تنها دلخوشیم شنیدن صدای خندههای روجا بود. وقتی یازدهماهه بود برای اولین بار همراه مادرش پا به عرشه کشتی گذاشت. ابتدا فکر کردم تاب سفر بر روی کشتی را نداشته باشد. با شیرین زبانیها و آویزان شدن از گردنم، جدایی را برایم سخت کرده بود. روز به روز زیباتر و دوست داشتنی تر میشد. همسرم موافقت کرد که از آن پس در سفرهای کاری همراهم باشند ولی از طرفی مقررات کشتی به کودکان زیر دو سال اجازه سفر نمیداد، مگر با اجازه مستقیم کاپیتان.
میدانستم که بخاطر مقررات، سفر روجا با ما امکانپذیر نیست ولی شیرین زبانیها و خندههای او دل کاپیتان را ربود و اجازه سفرش را صادر کرد. این بهترین خبر آن روزها بود.
چند ماه بعد به درجه کاپیتانی کشتی رسیدم. پس از آن به بسیاری از نقاط دور و نزدیک دنیا از میان امواج بلند دریاها و اقیانوسها سفر کردیم.
روجای عزیزم بر روی عرشه کشتی بازی میکرد و وقتی بغلش میکردم به دور دستها نگاه می کرد. گاهی با همان زبان کودکانه میگفت: «بابا منم می خوام کپتن بشم!»، دلم از شنیدن آرزویش غنج می زد و در دل امیدوار بودم که به هر آنچه میخواهد برسد؛ ولی نمیدانستم که نصیب دختر نازنینم شعلههای آتش است.
از همان دو، سه سالگی همسرم در کشتی از آموزشهای درسی و تشویق روجا به کتابخوانی و نقاشی غافل نبود تا اینکه در هفت سالگی او تصمیم گرفتیم برای تحصیل به بابلسر بازگردند. همسرم علاقه داشت او به مدرسه «نوبهاران» برود و خواندن و نوشتن را در آنجا بیاموزد.
او هوش سرشاری داشت. سال بعد به تهران نقل مکان کردیم و در مدرسه «آیین روشن نور» مشغول تحصیل شد.
سیزده سال تنها سلطان قلبهایمان بود. وقتی خواهر زیبایش، روژینا به دنیا آمد، من نمیتوانستم مرتب پیش آنها باشم. روجا نازنین بعد از تولد خواهرش در نبود من یار و یاور مادرش شد. هر بار که برای دیدارشان میرفتم، بهطور چشمگیری متحول تر شده بود. میدانستم بخاطر شرایط زندگی و تجربههایی که کسب کرده حتما در زندگی انسان موفقی خواهد شد غافل از اینکه فقط بخشی از آینده در دستهای ماست و شاید قسمت مهم زندگیمان را دستهای آلوده و ناپاکی منهدم کند.
تحمل دوری از بچهها و همسرم برایم عذاب آور بود.
روجا پانزده ساله بود که از طرف شرکت مامور به خدمت در دفتر دبی شدم و تصمیم گرفتیم همگی در دبی زندگی کنیم. دیپلمش را در مدرسه ایرانیان دبی گرفت و همزمان توانست مدرک آیلتس (سامانه جهانی ارزیابی زبان انگلیسی) خود را از «British Council» اخذ کند. پس از آن برای شرکت در کنکور به ایران بازگشت. در رشته روانشناسی دانشگاه مازندران و معماری دانشگاه آزاد تهران پذیرفته شد اما برای اینکه به ما نزدیکتر باشد رشته معماری را انتخاب کرد.
تقریبا بعد از یک سال متوجه شد علاقهای به معماری ندارد و به رشتهای که همیشه به آن علاقمند بود یعنی مدیریت بازرگانی تغییر رشته داد. از کودکی یاد گرفته بود که روی پای خودش بایستد، پس مشغول به کار در یک شرکت بازرگانی شد و از آنجایی که به زبان انگلیسی مسلط بود در کارش پیشرفت زیادی کرد.
من و مادرش میدانستیم چقدر با استعداد است و تشویقش کردیم برای ادامه تحصیل به کانادا مهاجرت کند. برای دانشگاه ویکتوریا اقدام کرد و پذیرش گرفت. رفتنش برای ما سخت بود. فکر ندیدنش ما را کلافه می کرد، ولی وقتی با همسرم صحبت کردم به نتیجه رسیدیم که حیف آن استعداد است که شکوفا نشود و کارهای بزرگ نکند. همسرم دلش شور میزد و فکر تنهائی او را میکرد. روجا همان ترم اول دوستان زیادی پیدا کرد. از طرفی چون دانشجوی خوبی بود دانشگاه اجازه کار در حین تحصیل برایش صادر کرد. یک روز بعد از ظهر سرکار بودم، تلفن کرد؛ صدایش میلرزید ولی همزمان می خندید: «بابا من دیگه میتوانم کار کنم و روی پای خودم بایستم.» از شنیدن این خبر هم خوشحال بودم و هم دلم می خواست تمرکزش بر روی تحصیلش باشد. با اطمینان گفت: «من قول می دم بابا که از بابت درس خواندن باعث ناراحتی شما نشوم.»
خانه بی صدای نواختن گیتار او برایمان غمگین است. وقتی نقاشی میکرد و تابلوها را بر روی دیوار آویزان میکرد یا با ذوق به ما نشان میداد با خودم فکر میکردم باید جایی داشته باشیم برای نقاشیهای روجا عزیزم و فکر میکردم در طی سالیان عمرش نقاشیها، تابلو خطها و … را باید جایی نگه داریم تا محفوظ باشند. به تعدادشان فکر میکردم که کجا و چطور نگهداریشان کنیم، نمی دانستم تعداد آنها محدود به حضور کوتاهش در این دنیا خواهد بود.
هنوز نوارهای موسیقی محلی دشتستانی و مازندرانی را که گوش میکرد، در اتاقش نگه داشتهایم.
روجای نازنینم روی عرشه کشتی بزرگ شد سرزمینهای گوناگون را دید و در دوران جوانی به ایرانگردی پرداخت. بیشتر نقاط ایران را از کویر تا کوههای لرستان، دشتها، جنگلها، کنارک و … بازدید کرد.
بعد از گذراندن یک ترم در دانشگاه ویکتوریا برای تعطیلات کریسمس و رفع دلتنگی به ایران بازگشت.
این آغاز سفر بی پایانش و پایان نقطه زندگی زمینیاش بود.
در بامداد شوم هجدهم دی ماه سال ۱۳۹۸ همزمان با فروغ ستاره صبحگاهی در آسمان ، او همراه ۱۷۶ همسفر بیگناه خود بر اثر اصابت موشک سپاه به هواپیمایشان برای همیشه به آسمان قلب تمام مردم ایران پرواز کردند.
در حافظه تاریخ این فقط یک روز وحشتناک است و برای خانوادههای مصیبت زده آتشی دهشتناک و جگرسوز که هرگز خاموش نخواهد شد تا روز دادخواهی.
نویسنده: امید امیدبخش (پدر)
فایل صوتی موجود نیست