فاطمه کازرانی

فائه و دانیال، شعله‌ای در باد

«با احترام به اطلاع می‌رسانیم فردا دوشنبه ۲۳ دی ماه ساعت ۸ شب مراسم یادبودی به یادبود فاطمه و دانیال عزیز جلوی منزل ایشان با روشن کردن شمع برگزار خواهد شد»

عصر دوشنبه است. آسمان، نیمه‌ی افتاده‌‌ی خورشید را می‌بلعد. یکپارچه سرخ است و کبود. شش روز پیش بود که از پنجره‌ی هواپیمایی که اوج می‌گرفت با تهران خداحافظی می‌کردند. شش دقیقه‌ی‌ بعد، بال‌‌های پروازشان از دل آسمان کنده، بر زمین فرو ریخت. سوختند در آتش موشک. ۱۷۶ پاره‌ی تن – فاﺋ‍ه و‌ دانیال هم در میان‌شان.

جلوی خانه‌‌مان نشسته‌ام. یک برگه‌ی آگهی در دست گرفته‌ام و چشم‌انتظار، زمین و زمان را طی می‌کنم. صداهایی می‌آید. بر زمین شمع می‌کارند. دوروبر قابِ کناردستم شاخه‌های گل می‌چینند. عکسی از فاﺋ‍ه در آن است، سر بر شانه‌ی دانیال تکیه داده، دست زیر چانه، حلقه‌ی خوشبختی بر انگشت دارد. چشم‌هایش موج می‌زند از زندگی، بی‌پروا، پر از شادی‌های کودکانه. تاب موهایش خستگی‌ناپذیر، لبخندش شیرین است. فاطمه شاد بود، پرانرژی، دوست‌داشتنی، صادق و با صراحت کلام. اصالت‌مان یزدی‌ست، گرچه در تهران به دنیا آمد. نه که خانواده‌ای مذهبی باشیم ولی فاطمه، دوّمین فرزند از سه فرزندم، در زادروز حضرت فاطمه به دنیا آمده بود و احترام به پدربزرگ‌ و مادربزرگ‌های متدیّنش واجب. هرچند گلایه‌ی اقوام که درآمد، دیگر فاﺋ‍ه صدایش کردیم.

دیشب با او خلوتی داشتم. عکس‌هایش را ورق می‌زدم. دیپلم که گرفت، دبی را برای تحصیل در رشته‌ی مهندسی پزشکی انتخاب کرد. کار و تحصیل در کنار هم، حتمن آسان نبود. امّا او سخت‌کوش بود و عجیب با استعداد. شیفته‌ی فراگیری زبان‌های خارجی، انگلیسی تا سطح عالی هم ارضایش نکرد. این شد که خودآموز، ایتالیایی، فرانسوی و اسپانیولی را هم حرف می‌زد. یک عکس دیگر در دستم آمد، سفرش به آلمان؛ دوره‌ی آشپزی آنجا دیده بود.

با صدای پای رهگذران سر بالا می‌گیرم. دختربچّه‌ای دست مادرش را گرفته، می‌ایستد. مثل فاﺋ‍ه، گردن بر شانه کج کرده است. دور که می‌شوند، چشم از قاب برنمی‌‌دارد. دو فرزندم از میان شاخه‌های گل به او لبخند می‌زنند. و من می‌بینم که رگه‌های سرخ کبود، هنوز در آسمان باقی‌ست. انگار نمی‌خواهند بگذارند تاریکی از راه برسد.

فاﺋ‍ه از دبی برگشت؛ سال ۹۴ بود. مشکلات شخصی و خانوادگی بودند که به ایران برش گرداندند. یک سال… دو سال گذشت و او باز در هوای رفتن بود. دانیال که آن زمان مقیم کانادا بود به ایران رفت‌وآمد داشت. ارمغان این سفرها آشنایی شد، دلدادگی و بعد عروسی. در دکلته و چین‌های دامنِ پیراهن عروسش آرزوها کاشته بود. امّا برای رفتن، یک چیز هنوز کم بود، ویزای اقامت کانادا. انتظار تمامی نداشت. شش ماه دوری و بی‌تابی. در باب دلبستگی‌شان همین بس که اگر فاﺋ‍ه ویزا نمی‌گرفت، دانیال به ایران برمی‌گشت.

«روزهایی که من و فاﺋ‍ه با هم بودیم، می‌گفتیم برویم چایی بریزیم، سیگاری بکشیم و گفت‌وگو کنیم. هیچوقت هم در این مقوله کسی را شریک نمی‌کردیم جز رکسانا، خواهرش». ‍ویزایش که آمد، از سر وجد، در یک هفته بار سفر بست و به سوی آغازی نو در ونکوور پر کشید. نگاه گرم و مهربان دانیال در انتظارش بود و من از خوشبختی این زوج شاد بودم.

چیزی نگذشت که فاﺋ‍ه به عنوان دستیار پزشک، کارش را شروع کرد. می‌دانستم، نه، یقین داشتم شانه‌ای که دخترم سر بر آن تکیه داده، امن بود و محکم. حسین ساکت، همان دانیالم، مس‍ﺌولیت‌پذیری‌اش را پیش‌تر از این‌ها ثابت کرده بود؛ آن قبل‌ها که ما نمی‌شناختیمش. همان روزها که پس از دیپلم، زادگاهش اراک را به قصد تحصیل در رشته‌ی مهندسی راه‌آهن و مترو در دانشگاه علم و صنعت تهران ترک کرد. خودش می‌گفت «وقتی‌که از اراک به تهران رفتم ۲۰۰.۰۰۰ تومان از پدرم پول گرفتم و بعد از آن هیچوقت». مگر می‌شد او را غیر از این شناخت؟ در تمام سال‌های تحصیل که مصرّانه تا مقطع دکترا ادامه‌اش داد، کار می‌کرد. توانا بود در انگلیسی و فرانسوی، پس همزمان با تحصیل در همان دانشگاه تدریس کرد. محبوب بود و قابل اعتماد. سرباز بودنش مانع نبود؛ سند گرو می‌گذاشتند و او را می‌فرستادند به سفرهای کاری در خارج از کشور. او چند پروژه‌‌ی ساختمانی را در تهران و کانادا مدیریت می‌کرد. بی‌اندازه باهوش بود، دوراندیش و کاردان. دانیال پسر ارشد خانواده بود، مشاور، پشتیبان و کلید درهای بسته.

چیزی، گفته‌ای، صدایی می‌‌خواهد در ذهنم جا باز ‌کند «در حسرت لمس یک جسم مشترک بین من و تو حتا» چه خوب، این را دخترخاله‌اش گفته بود! لمس جسم مشترک بین من و تو… تمام آن روزهایی که از هم دور بودیم، تا همین پیش از سفرش، هر روز، اگر سه بار نه، دست کم دو بار در روز ویدیو-چت می‌کردیم. ساعت‌‌ها من و خواهرش را با خود به همه جا می‌برد. در خانه، در خیابان‌ها، در فروشگاه‌‌ها. نظرمان را می‌پرسید وقتی چیزی می‌خرید. چه خوب کرد سرآخر آن بلوزِ تورمشکی را گرفت! همان که گل‌های مخمل‌کوبی از سرشانه‌هایش سرازیر بودند. نشان‌مان که می‌داد، می‌خندید از ته دل.

دیشب عکسش را دیده بودم. برازنده‌اش بود. «وه که جدا نمی‌شود نقش تو از خیال من!» باز، دخترخاله‌اش گفت.

فاﺋ‍ه‌! من، مادر تو بودم یا تو مادر من؟ تو، دخترم بودی یا خواهر من؟ من مراقب تو بودم یا تو پشتیبان من؟ خیلی سردم است. تاریکی را حس می‌کنم؛ سنگینی‌اش بر من افتاده است. آرام سر بلند می‌کنم. سرخیِ کبودِ آسمان دیگر نیست.

شمع‌ها را روشن کرده‌اند. نشمردم چندتا. می‌دانم زیادند. یکی‌یکی نزدیک می‌شوند. با خود مهربانی آورده‌اند و صبوری. امّا من هیچ نمی‌شنوم. فقط موشک است که می‌رود. می‌‌رود تا بزند. حتمن فاﺋ‍ه، سر بر شانه‌ی دانیال تکیه داده، از پنجره‌ی هواپیما شهرِ فرورفته در انبوهِ نورهای زرد و سفید را می‌‌دید. به چه فکر می‌کرد؟ روزهای آخر از آرزوی تازه‌شان می‌گفت، از داشتن یک فرزند. موشک است. زده است به قلب‌های آبستن. آرزوها ترکیدند. زمین پوشیده شد از پاره‌هایی که می‌سوختند. شمع‌ها همچنان می‌‌سوزند. دوتایشان را در دست می‌گیرم. برمی‌خیزم. نمی‌خواهم باور کنم که سیاه می‌نویسند:

فاطمه کازرانی (تولّد: ۲۹ آذر ۱۳۶۶/ وفات: ۱۸ دی ۱۳۹۸)

حسین ساکت (تولّد: ۷ مهر ۱۳۶۶/ وفات: ۱۸ دی ۱۳۹۸)

چون‌که من یک مادرم.

نویسنده: فاطمه حسن‌زاده

دکمه بازگشت به بالا