مژگان دانشمند
مژگان، نوری در دوردست
امروز اول مهر است. یک سالی می شود که جنگ تمام شده و من پس از اتمام دوره راهنمایی به دبیرستان محبوبه دانش آمدهام. در زنگ تفریح دوم سعی میکنم دوستان دوره راهنماییام را پیدا کنم. زنگ میخورد و باید به کلاس برگردم. وارد کلاس میشوم، صدای خنده دختری شاداب با کاپشن طوسی رنگ که ردیف اول نشسته توجه مرا جلب می کند. او را نمیشناسم. چند ماه میگذرد و همچنان بیشتر روزها صدای خندههای دخترِ کاپشن طوسی با ظاهر متین و سادهاش را میشنوم. یکی از روزهای بهمن ماه معلم جبر مسئلهای را توضیح میدهد که از نظر من درست نمی گوید. ناگهان دو دست بالا می رود: دست راست من و دست چپ دخترِ کاپشن طوسی. میگویم “ببخشید خانم فکر کنم مسئله را درست حل نکردین” و دختر ردیف اولی با جرات کامل مرا تایید می کند و راهحل درست را می گوید. در زنگ تفریح برای صحبت در مورد آن مسئله به سمت او می روم. چند روز بعد دخترِ عاشق ریاضیات به سمت من می آید و می گوید “راستی نمیخواد منو به فامیلم (دانشمند) صدا کنی، اسم من مژگانه، امروزم تولدمه“. به او می گویم “پس بهمنی هستی” لبخندی میزند و می گوید “اونم از نوع ترک آذربایجانیش“. محل تولدش را می پرسم، با خوشرویی پاسخ می دهد “بذار راحتت کنم متولد تبریزم اما تهران بزرگ شدم، یه برادر بزرگتر و یه خواهر کوچیکتر دارم، سوال دیگهای نداری!!” بعد هم ساندویچش را صمیمانه به من تعارف میکند و سریع به سمت نیمکتش می رود.
مدتی بعد متوجه می شوم که خانوادهاش اهل فرهنگ و هنر هستند و خودش نیز پیانو می زند. بعضی روزها با دوستان دیگر دور هم جمع میشویم و یواشکی و با صدای بسیار آرام ترانههای داریوش و گوگوش را می خوانیم. زمان می گذرد و ما روز به روز به هم نزدیک تر میشویم. به سوم دبیرستان می رویم و علاوه بر شیطنت های دخترانه و بگو بخندها و گاهی هم گرفتن تذکر از ناظم مدرسه، به دنبال یادگیری و درک مفاهیم سختتر ریاضی و فیزیک هستیم. کم کم میفهمم مژگان دختری بسیار هدفمند است و تا نتیجهای را که می خواهد نگیرد شانه خالی نمی کند. یک روز مسئله سختی را یکی از معلمین ریاضی به ما می دهد. به او میگویم “مژی این مسئله خیلی پیچیدست و خیلی حوصله میخواد” اما او مصممتر از آن است که میدان خالی کند و با اصراری زیرکانه مرا متقاعد می کند که باید و باید راه حل را پیدا کنیم.
فردا نتیجه کنکور را می دهند. صبح روز بعد به روزنامه فروشی می رویم. مژگان در رشته برق گرایش مخابرات دانشگاه علم و صنعت قبول شده است. تحصیل در دانشگاه را آغاز میکنیم و با اینکه همدانشگاهی نیستیم تقریبا هر روز هم را می بینیم. به ما خوش می گذرد، کوه می رویم، کافه و رستوران می رویم و گاهی هم کلاس نقد فیلم و دیدن آثار هنری. مژگان همیشه شاداب و در عین حال اهل تعقل است و گویی آرامبخش خانواده. چند سال می گذرد و مژگان بعد از اتمام دوره کارشناسی با نمرات خوب در فکر کنکور کارشناسی ارشد است. اواخر سال ۱۳۷۸ می شود و ما به همراه چند دوست دیگر تصمیم به تهیه و چاپ نشریهای در مورد موسیقی می گیریم. عصر یک پنجشنبه جلسهای فوری در منزل ما تشکیل می شود. “چه مطالبی برای شماره اول باشه؟ سردبیر کی بشه؟ و… “غرق صحبتیم، ناگهان تلفن منزل ما زنگ می خورد، مادر مژگان کار مهمی با مژگان دارد. “چی؟ خواستگار؟ فردا شب؟” صدایش را میشنویم. همه منتظریم مژگان تلفن را قطع کند و سریع بگوید داستان چیست. داستان این است که فردا شب پسری جوان و موفق به نام پدرام که در کانادا زندگی می کند به خواستگاری مژگان می آید. موضوع به خنده برگزار می شود. جمعه شب میشود، به مژگان سپرده ام سریعا خبر دهد. “وای فری خیلی پسر بانمک و مثبتی بود“.
کم کم داستان جدی می شود. نمیدانم باید خوشحال باشم یا ناراحت. رفتن مژگان خیلی برایم سخت است. چند شبی را تا صبح اشک می ریزم غافل از اینکه ۲۱ سال بعد قرار است برای خاموشی ابدیاش اشک بریزم.
“وای مژی مگه میشه انقدر شباهت، هر دو شوخ و پرشور ، هر دو فارغالتحصیل یه دانشگاه، حتی عین هم مخابرات خوندین و پدراتونم هر دو پزشک متخصص” این جمله متعجبانه من بعد از اولین دیدار با پدرام است. بعد از برگزاری عروسی لحظه خداحافظی فرا می رسد. میدانم برایش ساده نیست جدایی از خانواده و دوستانش اما او الان عشقی دارد و اهداف جدیدی که برایشان مصمم است. مژگان به اولین شهر ادامه مسیر پیشرفتش، وینیپیگ می رسد. خیلی زودتر از تصورم خودش را پیدا می کند و کمتر از دو سال کارشناسی ارشد خود را در مهندسی برق از دانشگاه مانیتوبا می گیرد. دنیای اینترنت اجازه ارتباط را داده است و ما از هم خبر داریم. “یعنی بدون وقفه میری دکترا بخونی؟” باز هم مژگان هدفی دارد و باید به آن برسد. پدرام دکترای خود را در رشته مهندسی برق تمام کرده و تصمیم گرفتهاند با هم به واترلو بروند.
به محض رفتن به واترلو مژگان دکترایاش را آغاز کرده و پدرام شرکتی را تاسیس می کند. چهار سال می گذرد و خبر زیبای باردار شدنش را می شنوم. اواخر دوره تحصیلیاش می شود و چند روز قبل از دفاع پایاننامه دکتری دریا به دنیا می آید.
تو واقعا شگفت انگیزی مژگان، چگونه مادری که کمتر از یک هفته از زایمانش گذشته جلسه دفاعش را برگزار می کند آن هم با بالاترین نمره. مدتی بعد خبر می دهد که به عنوان استاد در دانشگاه آلبرتا پذیرفته شده و با پدرام و دریا به شهر ادمونتون می روند.
مژگان بهعنوان عضو هیات علمی دانشکده برق تدریس و تحقیق را در دانشگاه آلبرتا شروع میکند و بعد از مدتی پدرام نیز علاوه بر فعالیتش در حوزه صنعت، عضو هیات علمی دانشکده مکانیک دانشگاه آلبرتا می شود. حالا دانشگاه آلبرتا دو استاد مثبتاندیش دارد که صدای خندههایشان هر روز شنیده می شود. بعد از مدتی درینا نیز به دنیا می آید و این خانواده خوشحال چهار نفری می شوند. معاشرت، سفر دور دنیا، تفریح، آمدن به ایران و ارتباط با همه اقوام و دوستان علاوه بر کار، تحقیق و نوشتن مقاله از برنامههای همیشگی این زوج پرنشاط است. زمان می گذرد و پدرام با ثبت اختراعاتش و مژی با دریافت جوایز مختلف و مهم ما را شگفتزده می کنند. “واقعاااا؟؟ جایزه ازIEEE ؟ مگه چی کار کردی؟ این جایزه رو که به هر کسی نمیدن” موسسه مهندسین برق و الکترونیک بخاطر نقش بسیار موثر مژگان در مهندسی مایکروویو و همچنین به عنوان زن و مادر موفق جایزه مهمی را به او می دهد، اما این پایان موفقیت هایش نیست. مژگان سال ۱۳۹۷ پروفسور تمام می شود و این خبر را آنقدر با فروتنی و با همان شوخ کلامی اش اعلام می کند که در سال های بعد وقتی یادش خواهم افتاد صورتم خیس خیس است. زمان می گذرد و دریا و درینا با دقت بسیارِ مژگان و پدرام بزرگ می شوند. مژگان حاضر است برای همراهی با آنها آواز و رقص هم یاد بگیرد. او ته دلش دوست دارد دخترانش مانند پدر و مادرشان مهندسی بخوانند اما دریا عشقش را در روانشناسی پیدا کرده است. در یکی از تماس های تلفنی به دریا می گویم” آخه تو فقط سیزده سالته چطوری اسم این همه بیماری روانی و علائمشونو بلدی” و او با لهجه شیرین و شیطنت همیشگی به من میگوید” عاشقشم و همش سرچ میکنم واسه سایکالاجی“. درینا هم در حال یادگیری زبان فارسی و شنا. درینا در یکی از همین روزها نقاشی هواپیمایی را می کشد که نوکش به سمت پایین است. در آن لحظه دختر شیرین و مهربان نه ساله هر گز فکر نمی کند این فقط یک نقاشی نیست.
آذر 1398 است. میدانم که مژگان و خانواده اش قرار است چند روز دیگر به تهران بیایند. البته برایم عجیب هم هست که مگر چقدر عاشق ایران هستند که با وجود بیثباتیهای اخیر ریسکش را می پذیرند.تلفنم زنگ میخورد، “فری ما رسیدیم بدو بیا ببینیمت“. بسیار خوشحال میشوم و سریع به دیدارش می روم و نمیدانم این آخرین بار است که خبر آمدنش را می شنوم. طبق معمول در زمان بودنشان شلوغ هستند با دعوتها و برنامههای خانوادهه او اقوام. چندین بار هم را میبینیم و به مژگان و دریا قول می دهم تابستان ۲۰۲۰ به ادمونتون بروم. خیلی زود سه هفته می گذرد و ۱۷ دی می رسد. کمی از شرایط نگران هستند اما بلیط برگشتشان اول بامداد ۱۸ دی هست. برای خداحافظی به خانه مادر مژگان می روم. موقع برگشتن به خانهام از آنها می پرسم با چه پروازی می روند، می گویند برای اولین بار از مسیر کیف و با پرواز اوکراین.
نمی دانم چه حسی است، ناخودآگاه می گویم “آخه چرا با اوکراین؟ اتفاقی براتون نیفته” اما هیچ کس هرگز فکرش را نمیکند فاجعه ای در انتظار ۱۷۶ مسافر پر از امید به آینده است. مژگان با همان خونسردی و مثبت نگریاش لبخندی زد و گفت “نه بابا دیوونه شدی“
روز هجدهم دی ماه صدای زنگ ساعت مرا بیدار میکند تا برای روز کاری دیگری آماده شوم. طبق عادت موبایلم را باز میکنم تا اخبار تلگرام را بخوانم. “سقوط هواپیمای مسافربری اوکراینی در نزدیکی تهران” نه، نه، امکان ندارد. حتما پرواز دیگری است. شوک این خبر انقدر زیاد است که راهی جز انکار نیست. به یکی از نزدیکان مژگان زنگ می زنم و میپرسم “مژگان اینا گفتن با اوکراین رفتن، این پروازی که افتاده اون نیس که” او هم می گوید اطلاع دقیق ندارد و خبر میدهد. با خودم کمی فکر میکنم که متاسفانه بعید است دو پرواز به اوکراین در یک روز و ساعت بروند، اما باز هم امید دارم که اشتباه کنم. به موبایل مژگان زنگ میزنم، خاموش است. نمیدانم آن دقایق و ساعات چگونه میگذرد ولی فقط میدانم شکستن را حس میکنم. لیست مسافران هواپیما در میآید و دیگر راهی برای امیدوار بودن نمیماند. سریعا به خانه مادر مژگان میروم. انقدر ناباورانه و سنگین است که گویی زمان متوقف شده است. میدانم که وقتی مژگان به این دنیا آمد چه آرزوهایی در دل مادر و پدرش کاشت و خوب میدانم مژگان هم چه آرزوهایی برای دریا و درینا داشته است.
اما هرگز نمیدانم و نخواهم دانست چرا و چگونه این حجم از آرزو و عشق محکوم به نیستی میشود. این حق هیچ پدر مادری نیست.
حرف من با تو: تهران، دی ماه ۱۳۹۹
مژگان تابان، سالها، ماه ها، روزها، دقیقه ها و ثانیه ها تلاش کردی، تحلیل کردی و حال و آینده را ساختی اما هرگز نمیدانستی تمام اینها تنها در نوزده ثانیه با عدم همسو می شود.
دانشمند خفته ابدی، تو دیگر نیستی اما بدان همه به بودنت افتخار میکنیم، به وجود زنی که برای جامعه مهندسی برق جهان حرف های بسیاری دارد. به پرفسور فروتنی که آخرین جایزه علمیاش را پس از مرگش دریافت میکند. شک ندارم حجمی از عشق، دانش و شور زندگی که در تو بود هماکنون به نقطهای بسیار نورانی در ابدیت تبدیل شده که باز هم به دیگران روشنایی میدهد. تو ناجوانمردانه رفتی اما بدان مقالههایت، نتایج آزمایشها و تحقیقاتت و امیدی که به دیگران دادهای تا سالهای سال زنده است و صدای خندههایت و صدای خندههایت و صدای خندههای آن دختر کاپشن طوسی…
در من حجمی مرده است، به طول لحظاتی که با هم خندیدیم، به عرض ریاضیاتی که با هم حل کردیم و به عمق عشقی که به هم ورزیدیم.
نویسنده: فرزانه (دوست)