فروغ خادم
از یاد تو یک نفس دلم غافل نیست
هر چند که جز حسرت دل حاصل نیست
از شوق تو میسوزم، ولی سازم، چون
آن دل که به شوق تو نسوزد، دل نیست
پرده اول؛
میگم براتون … در ادامه …
پرده وسط؛
ساعت سه بعد از نیمه شب هست… . هیاهویی درب منزل برپا شده. دوباره بمب انرژی غافلگیرانه آمده ایران و کللللی دل مامان و بابا و خواهرا رو شاد کرده. اما نه، همه ساختمون الان اومدن بیرون و همدیگه رو در آغوش میکشن و از خوشی در بهترین احوالات این عالم هستن…! فروغ، دختر بزرگ خانواده، همون بمب انرژی هست که چندساله برای ادامه تحصیل و کار رفته کانادا و هر از چندگاهی بی خبر و غافلگیرانه میاد ایران تا عزیزانش رو ببینه و دل همه فامیل و دوست و آشناها رو با سوغاتی های فوق العاده جذابش ببره… .
پرده لعنتی آخر؛
خانواده از فروغ جان و دیده شان خداحافظی کردن و فروغ گفته مثل هربار تا لحظه آخر نمونن فرودگاه و چون صبح در راهه و هرکسی باید سر کار باشه برگردن خونه، خانواده از هم خداحافظی می کنن و راه میفتن به سمت منزل… . مثل همیشه تلویزیون مامان و بابا روشنه تا شبکه خبر، اخبار رو اعلام کنه، دست جوون ترها هم که موبایلاشونه و خبرهای آنلاین! … . سقوط هواپیمای مسافربری تهران-کیف… . پرواز فروغ که یک ساعت پیش بوده…. تا الان هم حتما رسیدن …. نه! فروغ نیست!!! نه نیست! حتما تجربش کردین … . نوک انگشتها به صفحه لمس گوشی از بی حسی کار نمیکنه، نفست بالا نمیاد و چشمات درشت میشه، میخوایی راه بری، میخوایی داد بزنی اما همه چیز قفله… چیشده؟! نه! فروغ نیست!!! نه نیست! میگن خودشه… در مسیر لعنتی برگشت به فرودگاه هستی و میگی با خودت فروغ حتما زنده مونده… آخه باید جواب آقا کوروش و فرزانه رو از راه دور بدی… از نگرانی در بیاریشون… اما بعد که میرسی و شاهد صحنه از نزدیک هستی در بهتی میری که تا الان هم بیرون نیومدی…!
و اما داستان فروغ که با چه مشقتی می خوام براتون بگم، همان پرده اول که گفتم میگم براتون، از این کار سخت تر مگه هست آخه!!! از فروووغ گفتن؟! آخه فروغ همیشه اینقدر درخشانه که گرما و نورش همیشه هست، ازش گفتن به فکر آدم هم خطور نمیکنه!
بعد با خودت یاد دوران دبیرستانت می افتی که فروغ، کیف کرده بود که نوشته های تو و فرزانه خواهر کوچکتون، در مسابقه ها جایزه گرفته و کللی برای جشن برگزیده های ادبی اون سال منطقه، با وجود کلی کارای دانشگاه و کارهاش، کمکت کرده بود، از تدارکات بگیر تا اهدا جوایز. همه ی شمایی که فروغ رو می شناسید می دونید فروغ عاشق کارای اجرایی و مدیریت امور بود… و چه خوب و بی نقص اینکار رو می کرد… وقتی نداشتیش گیج می شدی که چه کاری بعد چه کاری درسته! یاد اون روزها می افتی و با خودت میگی حتما هستی تا از فروغ بگی. دوهفته پیش از این پرواز لعنتی که بی فروغ بشی با فروغ درسفری بودی که کارات برای کانادا اومدن رو تکمیل کنی. و اون پرواز و اون سفر شد کللی خاطره شیرین و کللی درد و دل های خواهرخواهری. میگردی دنبال این سوال که چرا اون پرواز بر زمین نشست و پرواز فروغ نه؟!… میرسی به کلمه عجیب تقدیر که پدرت از ایمان به خدا برای تو بقیه میگه! سرنوشت!…
داستان فروغ پر از مهربانیست و هر مرحلش نشون دهنده خواستن و توانستنه!
فروغ با اومدنش به دنیا در سال 1360، نه تنها بابا و مامانش رو شاد کرد که هر دوخانواده با داشتن همچین نوه شیرین زبان و مهربون و پر جنب و جوشی خوشحال بودن. تقریبا 7ساله بود که با اومدن خواهردومش به زندگیشون شد عصای دست مامان و بابا و کلی با این خواهرکوچولو به شادی روزگار می گذروند. فروغ دوستان زیادی داشت چون هرکی فروغ رو می دید زود زود، فروغ می شد بهترین دوست او. این روزها بود که با فرناز دوستیشون شروع شده بود.
مدتی با هم بودند و چه خاطراتی شیرین و به یادماندنی ای که با هم نساختند تا اینکه برای پدر موقعیت تحصیلی پیش میاد و خانواده عازم نیوزیلند میشن. در نیوزیلند پدر سخت مشغول درس و کار بود و مادر درگیر نگهداری از کوچولوها. بله، فروغ خواهر بزرگ دوتا فسقلی شده بود و در کشور غریب و با زبان جدید و دنیای جدید روبه رو شده بود. شاید هرکسی دیگه بود میرفت توی لاک خودش. اما فروغ قصه ما نه تنها کمک حال بود که حتی با تلاش بسیار و استعداد فوق العادش سریع زبان یاد گرفت و به مامانش برا نگهداری فسقلی ها طوری کمک می کرد که خیلی ها فکر می کردن فروغ خواهر مامان هست و نه دخترش!!!
دنیای جدید چالش های زیادی داشت… مثلاً اینکه بعضی از همکلاسی های فروغ، به فروغ با اکسنت خاص انگلیسی می گفتند “فراگ” که به معنی غورباقه هست و فروغ سر صبر و با دوستی و آرامش به اونها توضیح داد که اسمش چیه و به چه معناست و بهشون فهموند که با مسخره کردن دنیای آدمها اصلا زیبا نیست و با دوستی و محبته که دنیا پر از نیکی میشه. دیگه اون همکلاسی ها به دوستان خوبی برا هم تبدیل شدن چون فروغ همش عشق بود و محبت و شادی! روز ها و روزها با کلی داستان هیجان انگیز و گاهاً غمگین گذشتند.
فروغ با خانواده به ایران اومده بود و درگیر کنکور شده بود. چون همیشه بهترین بود، سال اول از نتیجش در رشته ریاضی راضی نبود و خواست در سال دومی که کنکور میده در رشته تجربی نتیجه بهتری بگیره. با وجود سختی های تغییر رشته، تونست در رشته زیست گیاهی دانشگاه تهران قبول بشه. با ورود به دانشگاه دوباره با دنیای جدیدی رو به رو می شد… اما فروغ قصه ما با هم ورودی هاش چندین تفاوت مهم داشت. دانش خوبش در علم کامپیوتر و زبان انگلیسی باعث شد سریع همزمان با تحصیلش کارخوبی پیدا کنه و نه تنها به خواهراش و مادرش کمک کنه بلکه برای پدرش هم برنامه های کامپیوتری خوبی طراحی کنه که کمک حال ایشون در رشته خودشون باشه.
درسن و سال فروغ و با دل رئوفی که داشت حس دوست داشتن و دوست داشته شدن، او رو وارد مرحله جدیدی از زندگیش میکنه. فروغ، با وجود مشکلات بسیاری که در اون زمان باهاشون دست و پنجه نرم می کرد، با کمک بابا و مامانش زندگی جدید رو با همسفر زندگی اش شروع میکنه. فروغ، همزمان درگیر مسئولیتهای کار و تحصیل برای دوره کارشناسی ارشد بود اما همچنان با وجود مشکلاتی در زندگی شخصی اش، شاد و پرنشاط پیش خانواده و دوستاش ظاهر می شد و حتی مدتها خانواده و دوستانش از مشکلاتی که در زندگی داشت بی خبر بودند. برای فرناز و خیلی های دیگه بهترین دوست بود، برای خواهراش نه تنها خواهر که دوست و معلم و حامی بود و به گفته اساتید و همکارانش خلاق ترین و با پشتکارترین فرد در میان همه !
“هرجا دیوار بلندی هست حتماً دری هم پیدا می شود. ” این جمله همیشگی فروغ بود. او تحت تاثیر آدم های موفق دوران بود و همیشه دنبال راه حل های جدید و چالش هایی بودکه بقیه نتونستن حلش کنند! تحصیلات کارشناسی ارشد فروغ در رشته ی میکروبیولوژی در دانشگاه تربیت مدرس درحال انجام بود که در کنار آن به تحقیق در دانش ژنتیک و بیوتکنولوژی میپرداخت و با دانشگاه های موفق جهان در ارتباط بود. او پایگاه ژنتیک رو با کمک تیمی قابل در ایران سامان داد و بیش از سه هزار نفر را به عضویت این پایگاه درآورد. دراین مدت پایان نامه اش رو تحت نظارت انیستیتو پاستور ایران و پاریس نوشت و نمره ی بالایی رو کسب کرد.
فروغ در شرکت راستادارو که از زمان فوق لیسانس در اون کار می کرد به طور تمام وقت مشغول به کار شد. مدیر فروش، مدیر آی تی و مدیر کارگاه های علمی بود. شرکت، با نظارت و کمک او اوج گرفت. همزمان با این فعالیتها، به سخنرانی در کارگاه های علمی و یافتن راهی برای ادامهی تحصیلش در خارج از کشور هم می گشت.
آشنایی با استاد اوزانا در یکی از همایش هایی که خود فروغ در برگزاری اش تلاش بسیاری کرد، باعث شد برای ادامه تحصیل در مقطع دکتری به دانشگاه منیتوبا واقع در شهر وینیپگ برود. استاد اوزانا بعد از آسمانی شدن فروغ و مبهوت از آخرین پیام ارسال شده فروغ، که اظهار نگرانی از وضعیت کشور می کرد، می گوید که “دنیا جواهری را در علم از دست داد!”
فروغ شرکتی را که می توانست مدیرعاملش باشد رها کرد تا تحصیلاتش را در کانادا ادامه دهد. پایان نامه ی دکترای او بر یک نوع بیماری مهلک متمرکز بود و تحقیقات جامعش برای او و همکارانش موفقیت های علمی فراوانی به ارمغان آورد. سخنرانی های متعدد در کنفرانس های علمی، کسب جوایز متعدد در بخش پوستر و بورسیه های تحصیلی از سوی شرکت مشهور داروسازی یعنی آپوتکس از آن جمله بود. او به عنوان محقق برجسته در بین 50 بانوی کانادایی در مراسم نوبل سال 2018 شرکت کرد و در مصاحبه ای که متن کامل آن منتشر شده است تمام دغدغه اش را تلاش برای بهبود وضعیت آگاهی و دانش زنان و دختران سرزمینش اعلام می کنه و میگه که در تلاش خواهد بود تا در این راه همچون گذشته به تدریس و راهنمایی بپردازه.
حدود سه سال آخری که فروغ آسمانی ما در بین ما زمینی ها بود، فهمیده بود که با هزاران تلاشی که داشته بهتره به زندگی شخصی اش سر و سامانی بده و با وجود سختیهای بسیاری از همسفرش جدا میشه. در این مدت نه تنها ضعیف نمیشه که با انگیزه تر تلاش می کند و به عنوان یکی از مدیران بازرگانی شرکت مایتکس که پل ارتباطی بین صنعت و دانشگاه هست، فعالیت می کنه تا اینکه روزهای سخت بی همراه و همدل، با وجود آقا کوروش تموم میشه. با همراهی آقا کوروش، مرحله جدیدی از زندگیش آغاز میشه… این حس سراسر آرامش و دوستی پس از تحمل روزهای سخت، فروغ رو مصمم تر و با انگیزه و پرتلاش تر میکنه. حالا دیگه فروغ موفق میشه که پستی رو در دانشگاه به عنوان مدرس از آن خود کنه. دوست داشت این دوتا خبر خوب رو خودش حضوری به والدینش اعلام کنه. و عزم سفر میکنه. در اون روزهای پرتلاطم کشور و ناآرامی ها، آقا کوروش تلاش میکنه که او رو از سفربه ایران منع کنه اما آقا کوروش میدونه تلاشش بی نتیجه هست و چیزی نیست که فروغ بخواد و بهش نرسه!!! و پرده دوم و بعد پرده آخر!!!
فروغ در اوقات فراغتش در جاده های اطراف وینیپگ رانندگی می کرد. مزارع ذرت و گندم او را به وجد می آورد، هیاهو کردن بچه ها در دورنمای دشت او را سر ذوق می آورد و وقتی به خانه برمی گشت پیشبندی میبست تا با حوصله غذای موردعلاقه اش را بپزد. عاشق سورپرایز کردن بود و کللی برای شادی عزیزانش تدارک می دید. بعد آسمانی شدن فروغ هیچ تلاشی نتونست به اندازه اون سورپرایزی که فروغ برای تولد آقا کوروش محیا کرده بود او رو شاد کنه!!! نمیشد فروغ جایی باشه و شور و نشاط نباشه! فروغ یه تنه کیک تولد و عروسی دوستانش رو درست می کرد و کلی ایده های خلاقانه داشت، ممکن بود یه راه حل کاملا جدید علمی به یک دانشجویی که نمیدونه چه چیزی بهتره ارائه کنه و همیشه حواسش به سلامتی اعضای خانواده و دوستاش در ایران بود. برای روزهای تولد و روزهای بزرگداشت خاص، برای عزیزاش ازاون ور دنیا تدارک می دید و همیشه اولین نفری بود که از وقایع مطلع میشه چون همه فروغ رو رازدار و محرم درداشون می دونستن. نمیشد کسی از نیستی و غم و درد و بی حوصلگی پیش فروغ بگه، چون سریع طوری که خودش هم نمی فهمید بهترین لحظات عمرش رو با فروغ تجربه می کرد.
کلی از خنده ها و خاطره ها و آرزوها و برنامه های آقا کوروش و فروغی باقی مونده تا راوی داستان، خواهر فروغ، فائزه بخواد بگه اما چه میشود کرد که فروغ این سوی آبها در خاک وطنی هست که با جهل عده ای ناباورانه فروغ رو در آغوش کشیده و آن سوی آبها آقا کوروش و انگشتری زیبا و یک عالم برنامه نیمه کاره رها شده در بهت و اشک و غم و آه ! این سمت پدرو مادری که آرزو می کردند کاش فرزندشان جای اینکه در وطن در این حال باشد، دلشان برای فرزند پرنشاطشان و اما زنده، تنگ میشد! آن سمت دل عاشقی که مویش چون دندانش سپید شده و این سمت خواهری که برای فرزندش از پرواز فروغ می گوید و در غم و حسرت مانده و خواهر دیگری که همچنان از عشق و محبت می نویسد و قاصد پیام فروغ هست به دنیا: عشق ورزیدن!
در این میان دادخواهی هست… زندگی هست… ساختن فردایی بهتر برای عزیزانمان هست که سرپا مانده ایم.
فایل صوتی موجود نیست