سیاوش غفوری آذر
سیاوش از آتش گذشت
سیاوش در آذر ماه ۱۳۶۳ در تهران به دنیا آمد. پسر کوچک خانواده، فرزند سوم که برادر و خواهری بزرگتر از خود داشت.
“نام او ایرانی باشد.” نامش ایرانی بود و از شاهنامه میآمد. دارندهی اسبهای سیاه، گذرنده از آتشها. مباد که روزی سوگ سیاوش را ببینیم. وقتی نامش را سیاوش میگذاشتند به سوگ پسر خوشخندهی خانواده در روزگاری دورتر کسی گمان نمیبرد.
سیاوش پس از پایان دوران ابتدایی و متوسطه در تهران، در دانشگاه گیلان در رشتهی مهندسیِ مکانیک پذیرفته شد. سال ۱۳۸۶ بود. همان سال بود که بار و بنه برداشت و از خانوادهی پدری جدا شد هرچند دوری از پدر مادر برادر و خواهر برای او آسان نبود. مردی که به راحتی میگفت دوستتان دارم و در بخشش و محبت سخاوتمند بود. سنگهایی اگر بر سر راهش بود برمیداشت و سرخورده نمیشد. میخواست پس از فارغالتحصیلی مهاجرت کند و بعد از تلاشهای بسیار به خواستهاش رسید.
“بورسیه جور شد. دانشگاه کنکوردیا. مونترآل.”
خانواده نمیدانستند خوشحال باشند یا نگران. سیاوش میخواست برود اما روابط کانادا و ایران تیره شده بود. زهرا کاظمی روزنامهنگار و عکاس ایرانی کانادایی را در زندان اوین کشته بودند و پرونده در سنگلاخِ قوهی قضاییهی ایران گیر کرده بود.
“ویزا ندادن. ببین. مهر ریجکت خورده. روابط تیرهست.”
سیاوش دست به آموختن زبان آلمانی زد. خواست این بار اروپا را آزمایش کند و در این راه هم موفق بود. دانشگاه وین او را پذیرفته بود.
“این ویزا باید تا فردا برسه. آره چمدونا بستهست. اگر نرسه باید رفت خدمت سربازی.”
ویزا نرسید. ویزا روزی رسید که سیاوش دفترچهی اعزام به خدمت سربازی را گرفته بود. دانشجوی ممتاز رشتهی مهندسی مکانیک را با کلاه افسر راهنمایی و برگهی جریمه به جادهی قدیم کرج فرستادند.
“اینا از من میخوان تا شب این برگههای جریمه رو تمام کنم. چرا آخه؟ چرا باید به این کار تن بدم؟“
سیاوش خدمت سربازی را با نفرت و نارضایتی تمام کرد. دو سالی در ایران ماند و درحالیکه کار میکرد زبان چهارم را آموخت، زبان فرانسه. نمیخواست منتظر بماند. پس تا دورهی انتظار مهاجرت سر برسد در رشتهی مکانیک و در مقطع کارشناسی ارشد پذیرش گرفت و در سال ۲۰۱۴ راهی کانادا شد.
“این دفه دیگه همه چیز واقعیه. دارم میرم. این دفه دیگه واقعی خداحافظی میکنم.”
او به کانادا کوچ کرد. پیش از آن از دوستان بسیارش خداحافظی کرده بود. برادرش هم در کانادا بود و خواهرش قرار بود به آنها بپیوندد. خداحافظی کردن از سیاوش آسان نبود. خداحافظی از نیروی متخصص جوانی که به رفاقت و معصومیت شهره بود آسان نبود. اما او ایران را ترک کرد. نه تنها سرزمین جدید که عشق هم منتظر او بود.
سیاوش در دانشگاه با سارا آشنا شد، سارا ممانی، مسافری دیگر در پرواز ۷۵۲. آن دو درسشان را تمام کردند. سیاوش در سال آخر در شرکت موتورسازی هواپیما مشغول به کار شد که شغل ایدهآلش بود. کافی بود خانهای در همان نزدیکی بخرد.
“این خونه خونهی خوبیه. درختای قشنگی داره. از تو پذیرایی میشه مردم رو تو خیابون دید. نظرت چیه سارا؟“
خانه را خریدند. زحمات طولانی و طاقتفرسای این همه سال به بار نشسته بود. او در سرزمین تازه شاد و راضی بود. با کارفرمایش هیچ مشکلی نداشت با همسایگانش دوست بود هر وقت میخواست میتوانست برادر و خواهرش را ببیند. تازه قرار بود عروسی کنند. قرار بود برای عروسی در پایان سال ۲۰۱۹ به ایران سفر کنند. مادر سارا بیمار بود و ممکن بود نتواند تا سال بعد با بیماریاش دست و پنجه نرم کند. پدر سیاوش میگفت نروید. این روزها شرایط خوبی نیست. من نگرانم شلوغی های آبان ماه تازه کمی فروکش کرده بود.
“دو هفته بیشتر نیست. دو هفته فقط. تازه مگه کجا میریم؟ به جایی که بزرگ شدیم.”
سیاوش سختگیر بود. در کارش در زندگیاش. همانطور که دوست نداشت برگههای جریمه را بیدلیل پر کند همانطور که دوست نداشت جزییات موتور هواپیما از دستش دربرود همانطور که دوست نداشت شاخهی خشک درخت خانه هرس نشود، در انتخاب پرواز و هواپیما هم دقیق بود. همهجا دقیق بود. هواپیمای اوکراین بویینگ بود. سه سال از عمر آن میگذشت.
“خطری نیست. با همین پرواز میریم.”
چند ماهی از شهروندی کانادایش میگذشت که رفت. سیاوش به مدارکش حساس بود و دائما کنترل می کرد که در جای مطمئنی باشند. در عکسهایی که روزهای اول بعد از زدن موشک به هواپیما در سایتها دیده شد یکی هم عکس پاسپورت سوختهی سیاوش است. پاسپورتی که هیچگاه به خانواده تحویل داده نشد. مثل آن تابوت پلمپشدهای که معلوم نبود چه ربطی به سیاوش دارد.
“تابوت پلمپ شده. نمیتونید داخلش رو ببینید.”
پدر و مادر سیاوش عکسهای بزرگی از فرزندان، عروس و دامادشان بر دیوار خانه دارند. سیاوش همیشه میگفت “به زودی یه عکس بزرگی از من و سارا هم میاد روی دیوار. مامان! آماده باش که عکس بزرگ رو برات بفرستم.”
مراسم عروسی تمام شده بود. عکسهایی ازعروسی گرفته شده بود. عکسهایی که قرار نبود به شبکههای اجتماعی راه پیدا کنند. سیاوش دوست نداشت. از شهرت بیزار بود. عکس را فقط برای دیوار خانهی پدر و مادرش میخواست، یک عکس بزرگ از خودش و سارا. کنار برادرش کنار خواهرش. کنار نوهها. عکسی که در آن لبخند میزنند شادند بهترین شب عمر را سپری میکنند.
بعد از خداحافظی از خانهی سارا به مادرش تلفن کرد.
“برگرد مامان! عکسها حاضر شده. در همون قطعی که میخواستم. فقط باید قابش کنی. نمی دانم چرا این دفعه از دیدنتان سیر نشدم و نمی تونم ازتون دل بکنم با اینکه می دونم به زودی در کانادا می بینمتون .”
سیاوش و همسرش بر صندلیهای هواپیما نشستند. میگفت دیگر برنمیگردم. قبل از پرواز خواهرش زنگ زد “سیاوش! آسمان ایران امن نیست پروازها باید کنسل بشه. تو رو خدا سوار نشید.”
کسی نتوانست سیاوش را متقاعد کند که برگردد. کسی نتوانست ۱۷۶ مسافر دیگر را هم متقاعد کند که برگردند. چون هیچکس نمیتوانست حدس بزند واحد پدافند سیاری که به شبکهی پدافند کشور متصل نیست چون شکارچی بیرحمی چند کیلومتر آنطرفتر از چند ساعت پیش مشرف به هواپیمای اوکراینی ایستاده است و تیغ سلاخیاش را تیز میکند که موشکش را صیقل میدهد که میخواهد آسمان آبی را به خون و فریاد و دلهره آغشته کند.
“قول می دم به محض رسیدن به کیاِف تماس بگیرم” این آخرین مکالمه سیاوش با خواهرش قبل از بلند شدن هواپیما بود. در چمدانش فرش ایرانی بود، طلاها و هدایای عروسی بود، آجیل بود، یادگاریهایی از ایران. برای دوستانش و برای همسایگانش هدایایی خریده بود. قرار بود خانهی تازه را با اینها آذین بدهد. سیاوش از آتش گذر کرد اما کسی بیرون آمدن او را ندید. آن ساعت که خلبان هواپیمای آسمان میگفت “نور موشک را میبینم” سیاوش در جایی دست همسرش را میفشرد و از بالا به چراغهای روشن و خاموش شهری نگاه میکرد که با او مهربان نبود.
وقتی گوشیهای موبایل را از روی زمین جمع میکردند تا پس ندهند تصویری توجه یکی از نظامیان را جلب کرد. عکس رمان کوری بود که سیاوش ده سال روی گوشیاش نگه داشته بود. رمان کوری، شهر کوری، شهری خیالی که اسیر بیماریای هولآور میشود. شهری که وجدانش را از دست میدهد شهری که جنایت کردن در آن عادیست، شهری که اسیر تاریکی است.
سیاوش عاشق روشنایی بود. با رمان کوری که هر روز بر صفحهی موبایلش ظاهر میشد میخواست به خود یادآوری کند تا چه اندازه از تاریکی بیزار است. به هواپیمای او شلیک کردند پاسپورت سوخته و موبایلش را دزدیدند رمان کوری وجدانشان را پریشان نکرد عکسهای او و همسرش اینترنت را درنوردید و گریهی بیهوده خرید اما سیاوش در خاطر آنها که فراموشش نمیکنند فراموش نشد. او قرار بود به خانه برگردد اما برنگشت. او قرار بود وسایل خانهاش را بچیند اما نچید. سیاوش رفت تا از آتش گذر کند ولی خانواده اش در آتش سوختند.
نویسنده: داریوش غفوری آذر