محمدرضا کدخدازاده
محمدرضا، مردی با خط خندهای عمیق
غروب یکی از آخرین روزهای اقامتِ محمدرضا در ایران است. بالاخره تمام شد آن جدایی سخت از خانواده. قلبش انگار دوپاره شده باشد. از طرفی شوق رفتن و یک زندگی تازه هست و از طرفِ دیگر تمام خاطراتی که در بیستو چهار سال عمرش در ایران ساخته. خاطرات، پناهِ روزهای سخت هستند و برای همین است که محمدرضا دعوت دوستانش را قبول میکند و به آخرین دورهمی در کنار آنها میرود.
فقط خاطرات نیستند که آدم را در روزهای سخت در آغوش میگیرند، سهتار هم هست. در تمام این چهار سالی که محمدرضا منتظر بود تا کارهای مهاجرتش به انگلستان تمام شود، اگر سهتار نبود حتما چشمانتظاری خطوخش میانداخت رویِ روحش. حالا در این آخرین دورهمی، در آخرین روزهایی که دارد سعی میکند آخرین خاطراتش را در جمع دوستان بسازد، سهتار هم میزند و این عکس ثبت میشود از همان روز، از همان میانهی روایت، که مثل تمام میانههاست و شخصیت اصلی پرتردیدترین آدمِ جهان.
محمدرضا کدخدازاده، زادهی سیزدهم مهر 1358، اولین فرزندِ خانواده بود و از همان کودکی به موسیقی، شعر، تاریخ و ادبیات علاقه داشت. حتما روزهای سختی را گذراند وقتی که پدر و مادرش همراه با دو خواهر کوچکترِ او، برای ساختن یک زندگی دیگر، راهی انگلستان شدند. محمدرضا در آن زمان دانشجوی مهندسی صنایع بود و جوانی بیست ساله، با یک بغل رویا. آن روزها ایران تشنهی اُمید بود و در گوشهوکنار کشور، آدمها خشتهای آرزو را بر هم سوار میکردند.
اگر آن همه شوق برای آمدنِ نور به زندگی نبود، شاید نمیتوانست تاب بیاورد چهار سال دوری را. از دانشگاه انصراف داد تا کارهای اداری مربوط به خدمت سربازیاش را انجام دهد. چهار سال طول کشید تا این کارهای اداری تمام شود و به بیتابی مادر، خواهرها، پدر و دلتنگی خودش پایان بدهد. هر چند که در این مدت دوباره به دانشگاه برگشت و این بار حسابداری خواند. دِی ماه 1382، چشمانتظاری تمام و ویزای محمدرضا برای سفر به انگلستان و شروع یک زندگی دیگر صادر میشود. این یک غافلگیری بزرگ بود. محمدرضا سفر جدیدی پیش رو داشت؛ سفری که پایانش رسیدن به خانواده بود. اتفاقی که حدود هفده سال بعد، بدون پایان ماند.
حالا چهارده سال میشود که محمدرضا ساکن ساسکس غربی در انگلستان است. اینجا همان آرامشی را دارد که او در تمام زندگی دنبالش بود. دیگر همه میدانند که پسر خوشقلب و محبوب خانواده، بیش از هر چیزِ دیگر، در جستجوی صلح و آرامش است. او عاشقِ رنگ آبی بود و چه خوش مینشینند کنار هم رنگِ آرامِ آبی و صلح. یکی از روزهای تابستان، و در یک آخر هفتهی دیگر، زمانی که نوبت محمدرضا است تا با دخترش وقت بگذراند، این عکس را میگیرند.
قدم میزنند و دختر که خسته شده، به آغوش پدر میرود. برای کودکی کوچک با دستانی نحیف امنترین جای دنیا همینجاست. آغوشِ پدر و مادر. محمدرضا شبیه به کودکی بازیگوش، چشم به سمتِ دخترش دارد و آناهیتا که بلوزی بنفش به تن کرده، با لبخندی درخشان به دوربین نگاه میکند. دستهایش روی لبهای پدر است و محکم آنها را به هم فشار میدهد. یک جور بازی است. گفتن کلمات با دهانِ بسته. بچهها چه خوب و ساده سرگرم میشوند.
– «خب، حالا بگو آناهیتا…»
آناهیتا، بیآلایش، پاک، ایزدِ آب. نمیدانست خیلی زود قرار است جای خالی پدر در عکسهایش به او یادآوری کند که چطور جنگ، بزرگترین گنج زندگی را از او گرفت. قابی کوچک و لحظهای از تمام خاطرات دختر و پدر که زودتر از آن چیزی که فکر میکردند تمام شد. کاش عکسها محدود نبودند و لحظهها تا ابد کِش میآمدند.
دوستان محمدرضا میگویند که نام دختر، وردِ زبانِ پدر بود و همیشه میگفت: «آناهیتا تمام زندگی منه». هر بار هم که ناچار بود به سفر برود، یا مثل زمستان سیاه 98، وقتی که به ایران آمد تا کمی از دلتنگیاش کم شود، فقط شوق دیدنِ دوبارهی آناهیتا بود که روزهای آخرِ سفر را آسان میکرد. نیمههایِ شبِ هجدهم دِی ماه 98، وقتی که آناهیتا در خواب شیرین کودکانه بود، محمدرضا برای اولین دیدار بعد از سفر برنامهریزی میکرد. اینطور میتوانست دلواپسی اخبار بد آن نیمهشب را فراموش کند. تصورِ خوشحالیِ آناهیتا درست مثل صدای آبِ روان، آرامِ جان بود.
عشق هم بود و قرارِ وصال با شیرین، نورِ دیگر این روزهای زندگی محمدرضا شده بود. بعد از سالها دوباره قلبش برای کسی میتپید و قرار بود شیرینی عشق را دوباره در گوشهوکنار زندگی تجربه کند، اگر که سوار پرواز PS752 نمیشد و در آبی بیکرانِ آسمان، قصهی عشق تازه یافتهاش، به پایان نمیرسید.
پدر و مادر محمدرضا هنوز هم چشم انتظار هستند. دلشان میخواهد معجزهای شود و مثل هفده سال پیش که صدور ویزای او یک غافلگیری بزرگ برای همه بود، باز هم زنگ بزند و بگوید فردا میرسد، که در را باز کند و آغوشش پناه مادر و پدرِ بیقرار شود. باید سخت باشد همیشه منتظر بودن، باید خیلی سخت و دردناک باشد.
بعضیها را میشود از روی خط خندهشان شناخت. هر چه خط خنده عمیقتر باشد، آدم انگار به صلح بیشتری با دنیا رسیده است. به محمدرضا کدخدازادهی چهل ساله، با خط خندهای عمیق، در هجدهم دِی ماه 1398، در آسمان وطن، شلیک میکنند، بیآنکه فکر کنند آناهیتا چشم به راه پدر است و مادر و پدر و خواهرها تا ابد دلتنگ او خواهند بود.
نویسنده: نیلوفر موسوی